.comment-link {margin-left:.6em;}

سکوت سنگين

Sunday, February 28, 2010

باز هم بازی بهترین ها



حالا که مد شده همه ده فیلم برتر دهه اخیرشون رو انتخاب می کنند گفتم بد نیست من هم وارد این بازی بشم. کار سختی بود که همه فیلمها رو جمع کرد و از بین شون ده تا انتخاب کرد. به هر حال این فهرست ده تای برتر منه که به ترتیب معکوس (برای تزریق هیجان کاذب) آوردمشون. واسه اینکه فیلمهای خوب دیگه هم به حق شون برسند بعد ده تا اسم چند تا فیلم دیگه رو آوردم که آثار بسیار خوبی هستند ولی (از نگاه من) نه در حد این ده تا. نکته جالب این بود که هرکاری کردم نتونستم فیلمی از استادان مورد علاقه ام «وودی آلن»، «مارتین اسکورسیزی»، «الیور استون»، «فرانسیس فورد کاپولا» و «کوئنتین تارانتینو» رو بگنجونم. شاید چون در نوستالژی فیلمهای دهه های قبلی شون گیر کردم یا شاید چون واقعا به نسبت خودشون افت کردند. در ضمن با خودم قرار گذاشتم از هر کارگردان بیشتر از یک فیلم توی ده تای برتر نگذارم.


10. ماچوکا (Machuca): ماجراهای حکومت آلنده در شیلی و کودتای نظامی علیه او از نگاه یک پسربچه بورژوا که در خلال دوستی اش با پسری فقیر و خواهرش با حقایق زندگی طبقات پایین آشنا می شود. شدیدا صادقانه و پراحساس که ما را با بلوغ پسر بچه ای در دل وقایع تلخ تاریخی همراهی می کند.
9. یک پیغمبر (A Prophet): صعود پرچالش یک زندانی خرده پا به مدارج بالا در میان زندانی ها. یک استعاره تمثیلی از جنگ قدرت در بیرون زندان. یک «پدرخوانده» جدید برای قرن جدید. خشونتی بی پرده و واقعی.
8. دیگران (The Others): فیلمی ترسناک که هیچگاه ارزشهایش درک نشد. شاید بهترین کار در این ژانر از زمان «جن گیر» یا «بچه رزمری». تنها فیلم ترسناکی که مرده ها از زنده ها می ترسند و تاریکی در برابر روشنایی مایه آرامش است.
7. بازگشت ناپذیر (Irreversible): اثری جاودانه و تاییدی بر نقش موثر تکنیک بر هنر سینما. دو ساعت پر از تنش. سکانس های ده دقیقه ای و هرکدام متفاوت از سایرین. رعب انگیز. مانیکا بلوچی.
6. وال.ای (Wall.E): یک رمئو و ژولیت برای آیندگان. آدم و حوای نسل ما. دوست داشتنی و تفکربرانگیز. دارنده یکی از بهترین و شیواترین مونولوگ های تاریخ سینما: “Eveeeee”
5. هزارتوی پن (Pan's Labyrinth): باز هم بلوغ و این بار برای یک دختر. او همچون آلیس به سرزمین فانتزی پا می گذارد ولی بر خلاف آلیس این جسارت با چالش هایی سخت همراه است. فیلمی برای بزرگترها با پوشش کودکانه. در پایان اگر قربان صدقه تخیل سازنده اش نروی ناشکری کرده ای.
4. مالهالند درایو (Mulholland Drive): دوستمون شکسپیر گفته بود زندگی قصه ای است از زبان یک احمق، پر از خشم و هیاهوی بدون معنی. چه لحظه خوشایند و غریبی بود وقتی می فهمیم عمده این فیلم نازنین در تخیل دیوانه وار یکی از شخصیت های فیلم می گذرد. چهل و پنج دقیقه پایانی مالهالند درایو در ترجمان تصویری ذهن آشفته انسان کم نظیر است و جالب تر اینکه هیچکس نمی داند از چه زمانی قلمرو رویا به دنیای واقعیت پیوند می خورد.
3. داگویل (Dogville): فرزند خلف تئاتر و سینما. از آن آس هایی است که یک کارگردان باید بگذارد به عنوان وصیت نهایی زندگی اش رو کند. چقدر دیوار خانه هایمان شفاف است و دل هایمان کدر! چقدر خوی بد در درون همه مان رخنه کرده و منتظر خودنمایی است!
2. پنهان (Cache): نگاهی استعاری به اینکه چطور گذشته سیاه یک انسان (یا یک کشور) سرانجام یک جا خود را نشان می دهد. پر از ظرافت های تدوینی و مهارت های کارگردانی. پایانی فوق العاده. هر بار دیدن فیلم مثل مدیتیشن است.
1. آمورس پروس (Amores Perros): می توانم راجع به این فیلم یک کتاب بنویسم. وقتی دیدمش یک سورپریز واقعی بود و هر بار دیدن بهترش کرد. سردسته فیلمهایی که به ردپایی که در زندگی غریبه ها می گذاریم می پردازند. بدون شعار. بدون جرزنی. بدون داعیه. پر از شخصیت های رنگارنگ ولی همگی باورپذیر و قابل لمس. یک صحنه تصادف که چهار بار می بینیم و هر بار چیزی جدید دستگیرمان می شود. چکیده فیلم در یک کلمه: زندگی!


و بعد:

Dark Knight
Sideways
Diving Bell and the Butterfly
Departed
Talk to Her
Requiem for a Dream
Wrestler
Revolutionary Road
Lebanon
The Isle
About Elly
Hangover
The White Ribbon
Cherry Blossoms

Saturday, December 05, 2009

درباره یکی از بهترین ها



درباره «درباره الی» زیاد نوشتند. ما اینجا این سمت کره زمین با یه تاخیر فاز چندین ماهه به زیارتش نائل شدیم و ممکنه این حرفها تا حدی تکراری باشند. زمان عیار فیلم رو مشخص خواهد کرد ولی از نگاه کنونی من «درباره الی» می‌‌تواند بین ده فیلم برتر سینمای سی سال اخیر جای بگیرد به این دلایل:
۱. از زمان فضای باز سیاسی دوره اول خاتمی و با کنار رفتن نسبی پرده‌های حذف و سانسور تلاشهای گسترده‌ای برای تصویر کردن روابط درون‌گروهی جوانها صورت گرفت. حافظه زنگار گرفته من عاجز از یادآوری همه موارده ولی مثالهای دم دستی آن دوره «متولد ماه مهر»، «آواز قو»، بخشهایی از «زندان زنان»، «نفس عمیق» و «بوتیک»‌ و مثالهای جدیدتر «خون بازی»، «تهران برای فروش»، «سنتوری» و «سه زن» می‌توانند باشند. در اکثر این موارد تلاش سازندگان ارائه تصویری نو و ساختارشکن از روابط جوانها بوده و متاسفانه عمدتا به شوک‌برانگیز بودن تعاملات‌شان محدود شده. در بسیاری تنگ‌نظری مسوولان (گشت کمیته و ...) و در بسیاری اشارات به حاملگی ناخواسته، دختران فراری و امثال آن دیده می‌شود ولی تقریبا هیچکدام (به استثنای فیلمهای بنی‌اعتماد و «بوتیک») نتوانستند به آنچه واقعا بین جوانان می‌گذرد نزدیک شوند بی آنکه دچار شعارزدگی شوند. به نظرم مهمترین عامل برتری «درباره الی» این است که این فیلم به نوعی میوه چنین تلاشهایی است و من برای اولین بار فیلمی از ایران دیدم که هیچگاه در نمایش این فضا دچار لکنت نشد. تقریبا در هیچ صحنه‌ای حس نکردم فیلمنامه‌نویس فلان دیالوگ را در دهان فلان بازیگر گذاشته صرفا چون «باحال» است بلکه دلیلش این بود که جوانی با پیش‌زمینه آن شخصیت در آن موقعیت آن جمله را احتمالا بر زبان می‌آورد. «درباره الی» بلوغ فیلمهای ایرانی درباره نسل نوست.
۲. رئالیزم در برخی فیلمهای ایرانی خوب تصویر می‌شود و «درباره الی» هم مثالی کم‌نظیر از آن است. دقت کنید به تعدد روابطی که در فیلم می‌بینیم. در اکثر قابهای فیلم چندین نفر داخل و خارج آن حضور دارند و حضورشان مانند حضور آدمهای واقعی تاثیرگذار است. به حرف‌زدن‌ها داخل و خارج قاب توجه کنید. انگار که دوربینی ناخوانده وارد یک ویلا در شمال شده و دارد از آدمهایی واقعی فیلم می‌گیرد. در صحنه‌ای یکی از شخصیت‌ها صدای دیگری را به‌خاطر صدای آب نمی‌شنود و از او می‌خواهد حرفش را تکرار کند. چنین واقع‌گرایی‌ای در فیلمهای ایرانی کمتر دیده می‌شود.
۳. فیلمهای مطرح ایرانی معمولا طبقه فقیر و روستایی را هدف می‌گیرند (کیارستمی، قبادی، مجیدی و مقلدان‌شان که می‌خواهند ره صد ساله را یک شبه طی کنند). دلیلش واضح است چون برای شهرت در جشنواره‌های جهانی، دنیا آنچه را طلب می‌کند که در خودش ندارد و چه چیزی اگزوتیک‌تر از در و داهات ایران؟‌ کمتر کارگردانی به سراغ طبقه متوسط و بورژوا می‌رود چون نمونه‌های بهترش را خود غربی‌ها ساخته‌اند. مهرجویی عمدتا برای این طبقه فیلم می‌سازد و متاسفانه اعتلای فیلمهایش در خارج درک نمی‌شود. بیضایی هم به همین صورت. پناهی اندکی تکه‌های موردپسند غربی در فیلمهایش انداخت و باعث شد «طلای سرخ» (که فیلم خوبی است) را جشنواره‌ها تحویل بگیرند. اصغر فرهادی در «درباره الی» کار جسورانه‌ای کرده و به سراغ این طبقه رفته و توانسته نکات ناگفته‌ای از آن بیرون بکشد.
۴. آنچه مد شده این است که بگوییم ما مردم چقدر قربانی سلطه رژیم‌مان هستیم. فرهادی با زبانی قصه‌وار و ملایم و بی‌‌آنکه شعار را قاطی کند به ما می‌گوید چشمتان را باز کنید و ببینید چقدر قربانی خودمان و فرهنگ خودمان هستیم. اتفاقا در فیلم نیروی انتظامی خیلی بی‌آزار است و کنش و واکنش آدمهای فیلم درام داستان را رقم می‌زند. فرهادی با چشمانی انتقادی (همچو بونوئل که بورژوا را به سخره می‌گرفت هرچقدر قیاس مع‌الفارق باشد) تک تک ما را هدف خود قرار داده. هیچکدام از شخصیت‌های فیلم بد مطلق نیستند ولی تحت شرایط رازها و دروغ‌هایشان انباشته می‌شود و به فاجعه می‌انجامد.
۵. کمتر فیلم ایرانی را دیده‌ام که به‌طور همگنی اینطور تحت کنترل کارگردانش باشد. صحنه‌های شادی، غم، استرس، آشتی همه ساخته و زاده کارگردانی هستند که بلد است چطور آنها را القا کند. دقت کنید به صحنه بادبادک هوا کردن که چطور با کلوزآپ و کاتهایش وقوع رخدادی شوم در آینده نزدیک را خبر می‌دهد. یا خود صحنه نجات در مقیاس سینمای ایران خوب درآمده. کنترل آن همه شخصیت که در فضای بسته ویلا در دل هم می‌لولند من را یاد فیلمهای شلوغ رابرت آلتمن مرحوم انداخت. برای من حیرت‌آور است که چطور کارگردانی در فیلم چهارمش به چنین حدی از اعتماد به نفس و کنترل برسد.
۶. نقطه ضعف اکثر فیلمهای ایرانی در فیلمنامه‌شان است. حتی در همین «درباره الی» یک چیزهایی گل‌درشت است (مثلا قضیه عروس داماد خطاب کردن از جانب زن سرایدار چندان خوب درنیامده) که فکر کنم ناشی از فیلمنامه شلوغ و خطوط داستانی گسترده‌اش است. ولی با این حال فیلمنامه «درباره الی» یکی از کم‌نقص‌ترین‌ها در میان فیلمهای داستانی بعد انقلاب است. فیلمنامه بلد است چه را چه زمانی بگوید و چطور بگوید و چه ها را نگوید و به عهده بیننده بگذارد. سیر شناخت نوع روابط میان آدمهای فیلم تدریجی و باحوصله است. در جاهایی بیننده متوجه چیزهایی می‌شود که شخصیت‌ها نمی‌دانند (وقتی الی به مادرش زنگ می‌زند فقط ما متوجه می‌شویم) و در جاهایی شخصیت‌ها چیزهایی می‌دانند که ما نمی‌دانیم. مشخص است که فیلمنامه با دقت چندین بار بازنویسی شده. در نیمه اول فیلم یک سری سرنخ‌های گذرا به بیننده داده می‌شود که در نیمه دوم این سرنخ‌ها برجسته می‌شوند. نویسنده می‌دانسته چطور رگه‌های قصه‌ را بپزد و کی محصولش را درو کند.
۷. از لحاظ عوامل تکنیکی من فیلم را در سینما ندیدم و چندان هم صاحب‌نظر نیستم ولی فقدان موسیقی در خدمت واقع‌گرایی فیلم بود. تدوین به القای حس‌های موردنیاز فیلم کمک کرده بود. فیلمبرداری در فیلم حل شده بود. صدای آب در عین اینکه مانع از شنیدن دیالوگ‌ها نمی‌شد به موسیقی پیش‌زمینه فیلم تبدیل شده بود. بازی‌ها یکدست بودند (هرچند هم علیدوستی و هم فراهانی بازی‌های بهتر از این داشته‌اند) و ریتم فیلم را خراب نمی‌کردند.
۸. من این وبلاگ را هفت هشت ماه است که آپدیت نکرده‌ام. همین که فیلمی ساخته شده که من رو نشونده و مجبور به نوشتن کرده به خودی خود علتی تامه است بر هفت علت ناقصه بالا که «درباره الی» یک اتفاق خجسته در سینمای بحران‌زده ایران است. :-p

Sunday, March 22, 2009

کمی هم از آن دنیا


چند وقت پیش در کتابفروشی چشمم به کتابچه‌ای خورد به عنوان «مجموع: چهل قصه از آخرت» (Sum: Forty Tales from the Afterlives) به قلم «دیوید ایگل‌من». کتاب شامل چهل قطعه کوتاه راجع به آن دنیاست که هرکدام به زبانی طنز نکته‌ای معمولا روشنگر درباره آن دنیای فرضی به خواننده معرفی می‌کنند. کتاب به هيچ‌وجه مذهبی نیست و در ضمن سعی هم نکرده غیر‌مذهب باشد و صرفا شوخی‌ای است درباره آنچه که در انتظار همه ماست. داستان اولش را به ترجمه خودم اینجا آورده‌ام:

در آخرت شما تمام تجربیات‌تان را دوباره از سر می‌گذرانید، ولی اين بار اتفاقات به ترتیب جدیدی قرار می‌گیرند: تمام لحظاتی که کیفیت واحدی دارند کنار هم دسته می‌شوند.
دو ماه را صرف رانندگی در خیابان روبروی خانه‌تان می‌کنید، هفت ماه سکس دارید. برای سی سال می‌خوابید بی‌آنکه چشمتان را باز کنید. برای پنج ماه تمام در حالی که روی توالت نشسته‌اید مجله‌ها را ورق می‌زنید.
تمام دردها را با هم می‌کشید، تمام بیست و هفت ساعت حادش پشت‌سرهم. شکست استخوان، تصادف ماشین، پارگی پوست، تولد نوزاد. به محض اینکه به آخرش برسید تمام آخرت‌تان را از درد و رنج ایمن خواهید بود.
ولی معنی‌اش این نیست که همیشه اوضاع خوب خواهد بود. شش روز صرف گرفتن ناخن‌هایتان می‌کنید. پانزده ماه در جستجوی اشیاء گمشده. هجده ماه در صف. دو سال بیحوصلگی:‌ خیره شدن از پنجره به بیرون اتوبوس، نشستن در ترمینال فرودگاه. یک سال خواندن کتاب. چشمانتان درد می‌کند و بدنتان می‌خارد چون نمی‌توانید دوش بگیرید تا اینکه نوبت ماراتن دویست روزه حمام می‌رسد. دو هفته فکر می‌کنید وقتی بميرید چه اتفاقی می‌افتد. برای یک دقیقه متوجه می‌شوید بدنتان در حال سقوط است. هفتاد و هفت ساعت سردرگمی. یک ساعت فکر می‌کنید نام کسی را فراموش کرده‌اید. سه هفته متوجه می‌شويد اشتباه کرده‌اید. دو روز دروغ می‌گویید. شش هفته در انتظار چراغ سبز. هفت ساعت استفراغ. چهارده دقیقه شادی خالص. سه ماه شستشوی لباس. پانزده ساعت امضا کردن. دو روز گره زدن بند کفش. شصت و هفت روز با قلب شکسته. پنج هفته رانندگی در حال گم شدن. سه روز محاسبه انعام رستوران. پنجاه و یک روز تصمیم‌گیری واسه انتخاب لباس. نه روز برای تظاهر به اینکه می‌دانید راجع‌به چه چیزی دارد صحبت می‌شود. دو ماه شمارش پول. هجده روز خیره شدن به درون یخچال. سی و چهار روز آرزو کردن. شش ماه تماشای آگهی بازرگانی. چهار هفته نشستن و فکر کردن به اینکه آیا کار بهتری هم می‌شود با وقت‌تان بکنید. سه سال قورت دادن غذا. پنج روز کار با زیپ و دکمه لباس. چهار دقیقه فکر به اینکه چه می‌شد اگر ترتیب اتفاقات عوض می‌شد. در این لحظه از زندگی آخرت‌تان به نظرتان در حال انجام کاری شبیه به دنیای زمینی‌تان هستید و از این فکر حس خوبی می‌کنید: یک زندگی که اپیزودهایش به قسمت‌های قابل هضم تقسیم شده‌اند که لحظاتش دوام نمی‌یابند، که آدم لذت جهش از یک اتفاق به اتفاق دیگر را احساس می‌کند، همچون کودکی که روی شن داغ از نقطه‌ای به نقطه دیگر می‌پرد.

Monday, February 09, 2009

با دیوان میرقصد




دو گزینه جلوی «جان دانبار» گذاشته می‌شود: مرگ یا قطع پای زخمی. ولی او راه سوم را برمی‌گزیند: سوار بر اسب می‌شود و طی یک اقدام شبه خودکشی یورتمه‌کشان به خیمه دشمن می‌زند. درحالی‌که آنها همگی او را هدف گرفته‌اند نیروهای خودی حمله را آغاز می‌کنند و سرنوشت جنگ عوض می‌شود. پاداش «جان دانبار» این است که با آمبولانس به بیمارستان فرستاده می‌شود تا پایش درمان شود.

از دیو و دد ملولم، انسانم آرزوست

خاتمی آمد. هنوز هم وقتی يک جا می‌خوانم رییس‌جمهور فلان کار را کرد فکر می‌کنم منظور خاتمی است. خاتمی با همه کاستی‌هایش بهترین است. خاتمی آمد نه برای مقام و نه برای ثروت و نه برای ماجراجویی. هم در آن هشت سال و هم در این چهار سال ثابت کرده دنبال هیچکدام نیست. او دارد خودش را فدای آرمان‌هایش می‌کند. کاری ندارم آرمانهایش چیستند، چه انقلاب است، چه اسلام، چه ایران و چه خیرخواهی. او در گرانبهایی‌ است که می‌توانست الان یک نه صریح و قاطع بگوید و به کارهایی که دوست دارد مشغول باشد. او قبلا قمارش را با سیاست کرده است. هیچکس بهتر از او نمی‌داند آن هشت سال بر ایران چه گذشته، هیچکس بیشتر از او فشار آن دو دوره ریاست‌جمهوری را تحمل نکرده. خاتمی دوم خرداد مظهر یک جریان بود. خاتمی امروز یک فرد است که خالصانه خودش را می‌خواهد در تلاطم گرداب سیاست پیچیده و کثیف ایران رها کند. می‌خواهد عهده‌دار مسوولیت در کشوری شود که قوانین جنگل درش حکمفرماست. می‌داند که چهار سال آتی از مجموع هشت سالی که رییس‌جمهور بود سخت‌تر خواهد بود. می‌بیند که اگر در دوره اول دو سه سالی مخالفانش در بهت بودند و طرفدارانش سرمست، امروز از همین الان ساز مخالفت‌گویی‌ها، تحریم‌ها و ناسزاها شروع شده. فارغ از اینکه آمدن او در درازمدت به نفع ایران خواهد بود یا نه، ولی شجاعت‌ و مردانگی‌اش تا آنجا که به تصمیم شخصی‌اش مربوط می‌شود کیمیاست.
آره، ممکن است مدح و ستایش‌ام شبیه ملیجک دربار شده باشد. باکی نیست چرا که او برای من محبوب‌ترین شخصیت ایرانی چند دهه اخیر است...

رقصی چنین میانه میدانم آرزوست

Saturday, January 24, 2009

موجزستان



بعضی نشریات سینمايی، به‌طور خاص «ورایتی» و «اسکرین دیلی» سبک جالبی برای نقدهاشون دارن به
اینصورت که چکیده‌ای از نقد رو توی همون پاراگراف اول در قاب دو سه جمله می‌نویسن. با خوندن اين پاراگراف به‌شکل فشرده‌ای با نقاط قوت و ضعف فیلم، دورنمای اقتصادی‌اش و طرح قصه‌ و روایتش آشنا می‌شیم (البته در گزارش‌های خبری هم این رسمه که باید عصاره خبر در همان پاراگراف اول آمده باشد). همیشه دلم می‌خواسته بتونم نوشتن اینجوری رو تمرین کنم. از طرفی مدتیه که کرم
باز کردن یک وبلاگ انگلیس به جونم افتاده و در نهایت تصمیم گرفتم با تلفیق این دو دغدغه یک وبلاگ جدید به اسم TerseLand راه بندازم. Terse در انگلیسی معنی موجز و چکیده می‌ده و اسم وبلاگم چیزی تو مايه‌های «موجزستان» می‌شه. در این وبلاگ سعی‌ام بر اینه که حجم هر پست بیشتر از ۴۵۱ کاراکتر انگلیسی نشه که این مساله خوندنش رو خیلی سریع می‌کنه. همچنان این وبلاگ فارسی رو خواهم داشت و با همین فرکانس به‌روزرسانی ولی طبعا «موجزستان» رو بخاطر حجم کوچکش با ريتم سريعتری آپدیت خواهم کرد. توضیحات بیشتر رو در همون پست اولش دادم. نظرات‌تون در این مرحله آزمایشی می‌تونه کمک زیادی کنه...

Sunday, January 11, 2009

از همه چیز...


۱. امروز «جاده روولوشنری» (Revolutionary Road) رو دیدم. اعتراف می‌کنم که جا خوردم. می‌دونستم که از روی کتاب عالی «ریچارد ییتس» (Richard Yates) ساخته شده و می‌دونستم با توجه به سابقه تئاتری درخشان آقای سام مندس باید با اقتباس خوبی روبرو بشم. من که کتاب رو نخوندم ولی کاملا از هر سکانس فیلم معلومه که مایه اولیه‌اش به شدت خوب بوده:‌ شخصیت‌ها، دیالوگ‌ها، سیر قصه... و آقای مندس هم الحق رتوش سینمايی هنرمندانه‌ای رویش زده. تم توهم‌زای «رویای آمریکایی» (American Dream) که نقطه آغاز خیلی آثار ادبی/سینمايی بوده (مهمترینش شاید «مرگ دستفروش» آرتور میلر) اینجا هم حضور پررنگی داره. زوج به ظاهر موفق آمریکایی که در در زندگی مشترک خود به بن‌بست دلزدگی و یاس خورده‌اند به جستجوی راه چاره هستند و این فیلم خیلی خوب و روان نشان می‌دهد چطور در تصمیم‌گیری‌های روزمره آنقدر غرق می‌شویم که نمی‌توانیم خودمان را از بیرون ببینیم و فکر کنیم آیا این همانی است که از زندگی می‌خواهیم؟ نکته جالب اینه که سام مندس که خود انگلیسی است و در انگلیس هم بزرگ شده چطور تونسته با دو فیلم «زیبای آمريکایی» و همین یکی روح زندگی آمريکایی رو به اين خوبی و صداقت تسخیر کنه.
۲. این چند روزه به طرز عجیبی هوس این کیک‌های تیتاپ ایران رو کرده بودم. یادش بخیر توی ایران بعد کلاس تربیت بدنی دانشگاه با شیر کاکائو می‌گرفتیم چه حالی می‌داد. البته این اواخر تیتاپ های جدید اومده بود که با اینکه تقریبا خوشمزه بودن ولی طعم اون اولی‌ها رو نداشتند. کسی می‌دونه اينور آب چیزی شبیه تیتاپ پیدا می‌شه یا نه؟
۳. فیلم والکایری (Valkyrie) ساخته برایان سینگر رو هم دیدم. قصه واقعی طرح ترور هیتلر که در پایان شکست می‌خوره. در مجموع کار آبرومندانه‌ای بود ولی هم مقادیری سوتی‌ داشت هم اینکه زیادی برق و جلای هالیوودی بهش زده شده بود. یک نکته مثبت فیلم ملودرام نکردن زیادیش بود که با توجه به سوژه به شدت به ضررش تموم می‌شد. با اینکه زن و بچه‌های کاراکتر اصلی در فیلم حضور دارند و تا حد خوبی بیننده هم نگرانشان است ولی فیلم در نمایش روابط ملودرام بین آنها خویشتنداری می‌کند.
۴. این آقای «ژان ماری گوستاو لو کلزيو» که امسال جایزه نوبل ادبیات رو برده جدای از این نوبل (و نوبل طولانی‌ترین اسم!) باید نوبل خوش‌تیپی رو هم ببره. اولین کتاب آقا که فکر کنم در ۲۳ سالگی نوشته تجدید چاپ شده که روش هم عکس خودشه. از دور که توی کتابفروشی دیدم فکر کردم از این چیزای جلف تینیجریه نزدیک‌تر که شدم دیدم زده برنده جایزه نوبل... عدل خداس دیگه! یکی رو هم ادیب می‌کنه هم خوش‌تیپ. یکی هم هیچکدوم نمی‌شه در عوض رییس‌جمهور می‌شه...
۵. آها یه چیزی هم راجع‌به غزه. فکر کنم دیگه همه درباره جنایت بشری و نسل‌کشی و وحشی‌گری و اینا نوشتن و من بنویسم تکراری بشه. ولی یه چیزی که هست اینه که این اسراییلی‌های اوسکول فکر نمی‌کنند که با این کارشون تمام افکار عمومی رو علیه خودشون متحد کردند؟ چه چیز دیگه‌ای می‌تونست افراطیون مذهبی، میانه‌گراها، لیبرال‌ها، سکولارها و چپی و راستی رو علیه دشمن مشترک متحد کنه؟

Thursday, January 01, 2009

از گذشته ها


جستار به گذشته عادت غریبی است. یک وسوسه همیشگی که از منشور حال به گذشته نگاه کنیم. امروز یاد روزهای قدیم ایران افتاده بودم، نه یاد همه چیزش. یاد خاطرات فیلم دیدنهایم و نوشتن‌هايم درباره‌شان.
چقدر در محدودیت آن دوران دیدن فیلمهای جدید و نایاب می‌چسبید. یادم می‌آید وقتی اینترنت‌ها درپيت بودند در شرکتی که کار می‌کردم اینترنت پرسرعت داشتیم و من یواشکی فیلم دانلود می‌کردم (آن موقع هنوز مفهوم دانلود فیلم خیلی جا نیفتاده بود). چقدر دانلود و دیدن «۲۰۴۶» وقتی هنوز هیچکس در ایران ندیده بودش می‌چسبید. یادم می‌آید یک شب ساعت ده از خونه در قیطریه ماشین را برداشتم که به شرکت واقع در میدان آزادی بروم که اگر دانلود «داگویل» تمام شده بود رایتش کنم و به خانه برگردم و مشغول دیدنش شوم. آن موقع «فون تریر» را می‌پرستیدم (الان کمی کمتر!). فردای آن روز که جمعه بود به دفتر روزنامه شرق رفتم و وقتی به بچه‌ها گفتم «داگويل» را ديدم چه منظره جالبی بود وقتی چشم همه چهارتا شده بود (یادش بخیر شرقی‌ها جمعه‌ها صفحه‌های شماره شنبه را می‌بستند و من بخاطر ترافیک همیشه جمعه‌ها بهشان سر می‌زدم).
وقتی هم که نوشتنم در مطبوعات را شروع کردم همه‌ش پروژه شخصی‌م این بود که کارگردانهای کمتر شناخته شده مستقل را معرفی کنم. وقتی «آمورس پروس» را دیدم و ديوانه‌م کرد، فیلمش به آنصورت در ایران دیده نشده بود. رفتم دفتر فیلم‌نگار و بهشان پیشنهاد دادم نقدی راجع‌بهش بنویسم. آنها هم با نگاهی شک‌آلود موافقت کردند و بعد که نقد من را خواندند آنقدر پرهیجان درباره‌ش نوشته بودم که ازم خواستند فیلم را برایشان بیاورم. بهرحال بعد مدتی نام «الخاندرو گونثالث ایناریتو» در ایران جا افتاد. همینطور بود نوشتن‌هایم راجع به «فرانسوا ازون»، «کیم کی دوک» و «الخاندرو امنابار». البته در مورد کارگردانهایی مثل «تاد سولاندز» و «کاترین بریا» بخاطر تم ناجورشان هیچوقت نتوانستم سردبیرها را مجاب کنم که درباره‌شان مطلب چاپ شود. یک بار با آقای گلمکانی سردبیر مجله فیلم بگومگو می‌کردم که چرا مطالب من را سانسور می‌کند. بعد آخرش گفت خب تو چه انتظاری از من داری؟‌ گفتم اینکه همانطور که من به شما می‌دهم شما چاپ کنید! از آن نگاههای مخصوص‌اش کرد و گفت پس من اینجا چکاره‌ام، ناسلامتی سردبیرم!
ماجراهای دیگر خرید دی وی دی از خارج بود آن هم زمانی که فیلمهای اروپایی و مستقل در ایران راحت پیدا نمی‌شدند. به هر مسافر بنده‌خدایی یک فهرست دی‌وی‌دی می‌دادم که برایم بیاورد و وقتی می‌دیدم و کپی می‌کردم آنها را به يک آقای کلکسيونر می‌فروختم (آن آقا هم برای خودش شخصيتی بود. در هياهوی چهارراه ولیعصر يک مغازه دو متر در يک متر ظاهرا عطرفروشی داشت ولی اموراتش از کپی فیلم می‌گذشت. از این طریق فیلمهایی را دیدم که عمرا به شکلی دیگر می‌توانستم ببينم. فيلمایی چون «هشت زن» ازون يا «سکس و لوسیا»ی خولیو مدم يا «ژاپن» ریگاداس يا (نسخه عالی) «میل مبهم هوس» استاد لوییس بونوئل.

کاش عقربه‌های ساعت بعضی اوقات (مثل فیلم بنجامین باتن) عقب عقب می‌رفتند...

Friday, December 26, 2008

مورد جالب توجه ديويد فينچر


داستان مردی که سن‌اش از پيری به جوانی سير می‌کند به خودی خود جالب توجه و تفکربرانگيز است ولی در نگاه دوم به نظر می‌رسد که انتخاب لحن (که گستره پهناوری از کمدی سخيف تا درام سياه را دربرمی‌گيرد) برای چنين سوژه‌ای کار شاقی باشد. گويا هاليوود از مدتها پيش دنبال اقتباس سينمايی از اين اثر کوتاه «اسکات فيتزجرالد» بوده ولی هيچوقت نشده بود که اين قصه به‌طور قابل‌قبولی دراماتيزه شود. بهرحال قرعه به نام «ديويد فينچر» افتاد تا جمله‌های فيتزجرالد را روی پرده سفيد سينما بياورد. فينچر که پيشتر آثار سياهی چون «هفت» و «باشگاه مشت‌زنی» را در کارنامه‌اش داشته با اين تم فانتزی برخوردی سياه‌آلود داشته و تقريبا از نيمه دوم فيلم را به سمت تلخی و درام سوق می‌دهد.
من داستان فيتزجرالد را خوانده‌م و او با فاصله‌گيری از شخصيت داستانش يک گزارش کلينيک‌وار و سرد از طرح می‌دهد که انگار بيشتر يک‌جور طنز سياه اجتماعی بدون اوج و فرودهای دراماتيک است تا داستان يک فرد با خصوصيت ذکر شده. ولی فينچر با تغيير بنيادی داستان* روی رابطه «بنجامين باتن» با اطرافيانش (و بالاخص معشوقش) بيشتر کار کرده و سعی کرده تصوير انسانی‌تری از او ارائه دهد.
به تصوير کشيدن فردی با اين ويژگی عجيب که با گذر زمان جوان‌تر می‌شود چالش بزرگی است مخصوصا وقتی نه با ديد کميک بلکه واقع‌گرايانه و ملودراماتيک به آن نگاه شود و به نظر من فينچر توانسته ميلی‌متری اين مهم را به انجام برساند. فيلم طبعا بدون اشکال نيست. زمانش می‌توانست با حذف يا کوتاه کردن حواشی (صحنه‌های جنگ، رابطه‌اش با زن ميانسالی که از ميانه‌های فيلم غيب می‌شود) کمتر شود. شخصيت پدر بنجامين کوتاه و گذری و خام است. دستمايه اينکه قصه‌گوی فيلم در بستر مرگ زندگی‌اش را به نوعی برای فرزندش باز کند کليشه‌ای و تکرارشده است. ولی با همه اينها فيلم بيننده را با خود همراه می‌کند و موفق می‌شود کار سخت را به انجام برساند: بيننده اندکی خودش را به زحمت بياندازد که فکر کند که اگر خودش جای بنجامين باتن بود چه می‌شد؟

* در عناوين پايانی از فيلم به عنوان اقتباسی از داستان فيتزجرالد ياد می‌شود ولی بهتر بود گفته می‌شد ملهم از آن.

Tuesday, December 02, 2008

خداداد و همشهری کین و خیاط


۱. لامصب اون گل غزال تیزپا (خداداد عزیزی) در ملبورن زبان منو بسته و نمی‌تونم هیچی راجع‌به اين اتفاق اخیری که واسه‌اش افتاد بگم. بازی با استرالیا یکی از شادترین لحظه‌های زندگی من بود که با هیچی قابل معامله و معاوضه نیست. بده آدم مدیون یکی بشه‌ها، مثل پدر و مادر می‌مونه! اصلا راه نداره...
۲. منتقدین در «کایه‌دوسينما»، معتبرترین مجله سینمايی دنيا صد فیلم برتر تاريخ سينما رو انتخاب کردن. طبق معمول «همشهری کين» اولین فيلمه. دیگه حسش نیس به این انتخاب غر بزنم لابد خب بهترینه ديگه! ولی بین ۱۰۰ فیلم اول فقط دو تاش («با او حرف بزن» آلمودوار و «مالهالند درایو» لينچ) بعد سال ۸۰ ساخته شدن. یعنی واقعا بضاعت ۲۸ سال آخر سينما دو درصد از کل ۱۱۳ سال سینماست؟ منظورم این نیست که حالا توزیع یکسان باشه. درسته که سینما در دهه‌های ۴۰ و ۶۰ و ۷۰ در اوج بوده (سرگیجه، ام، عجیب‌الخلقه‌ها، ماجرا و ... حق دارن که باشن) ولی اینقدر هم اوضاع نباید خراب باشه که. مثلا «پالپ فیکشن»، «گاو خشمگین»، «آمورس پروس»، «پنهان» (Cache) یا «چشمان باز بسته» نباید در این سیاهه جایی داشته باشن؟
۳. کنار قبرستون خیاطی بود که از روی بیکاری هروقت جنازه‌ای رو برای خاکسپاری به قبرستون می‌بردن سنگی رو داخل کوزه می‌نداخت و اينجوری به خيال خودش آمار مرگ و میر رو نگه می‌داشت. تا اینکه خودش هم دار فانی رو وداع گفت و مردم گفتن خیاط تو کوزه افتاد. حالا هرچی که هست امیدوارم «ح. د.» سالم و سلامت از کوزه بیرون بیاد.
۴. مکالمه من با دوستم:
- سهام جنرال موتورز امروز سی درصد بالا رفته.
- اوه چرا دیشب نخریدی؟
- چون دیشب نمی‌دونستم امروز سی درصد بالا می‌ره.
۵. تقریبا مطمئنم اونایی که به این وبلاگ سر می‌زنن حتما «فرزندان بشریت» (Children of Men) آقای کوارون رو دیدن. این ده دقیقه از فیلم رو از روی یوتیوب حتما نگاه کنید تا حدود دقیقه ۶ دوربین کات نمی‌خوره و بین اون همه صحنه اکشن دوربین «کلایو اوون» رو دنبال می‌کنه در حالی که در پس زمینه کلی اتفاق در حال افتادنه. این سکانس فوق‌العاده‌اس. به نظرم به تنهایی کل فیلم «نجات سرباز وظیفه رابان» رو فتیله‌پیچ می‌کنه.

Tuesday, November 18, 2008

چی بخونیم؟


از من زیاد می‌پرسن که چه پیشنهادی برای خوندن کتاب دارم و سوال عمومی‌تر اینه که چطوری کتاب رو انتخاب می‌کنم. من به ندرت پیش میاد که کتابی رو که از قبل چیزی درباره خودش یا نویسنده‌ش نمی‌دونم بخرم یا از کتابخونه قرض کنم ولی گهگاه شده که درجا کتابی رو دیدم و برای خوندن انتخابش کردم. فکر کردم اینجا یه اشاره‌ای به پروسه انتخابم بکنم. ولی واسه این پست فقط کتابهای داستانی رو انتخاب کردم و پیش‌شرط هم اینه که بدون هیچ تحقیق یا شناختی پا به کتابفروشی گذاشتین و دسترسی به مجله و توصیه رفقا و آیپاد و آیفن و آیکوفت و آیزهرمار هم ندارید.

۱. نام کتاب: خیلی معیار خوبی نیست ولی چه بخواهیم چه نخواهیم سمپاتی خاصی رو ایجاد می‌کنه. من اگه صد بار دیگه هم به دنیا بیام و تو کتابفروشی کتابی به اسم «سبکی تحمل‌ناپذیر هستی» ببینم خواه ناخواه جذبش می‌شم همونطور که از عنوانهایی مثل «نبرد خونین»، «انتقام آتشین»، «اولین عشق»، «آخرین عشق»، «وسطین عشق» و ... فاصله می‌گیرم. همین نکته در مورد طرح جلد کتاب هم تا حدی درسته ولی چون معمولا خود نویسنده دخالتی درش نداره خیلی نمی‌شه روش حساب کرد.
۲. جایزه: بهرحال معنی‌اش اینه که یه گروه آدمی که سرشون به تن‌شون می‌ارزه (حتی اگه چهار پنج نفر باشن) تشخیص دادن این کتاب شایستگی تقدیر رو داشته. جوایز درجات مختلف دارند. معتبرترین بی‌شک پالیتزره (Pulitzer)، بعد اون بوکر (Booker) که جایزه‌ای انگلیسیه. گیلر (Giller) فکر کنم معتبرترین جایزه کاناداییه. دقت کنید که این جوایز به آثار به زبان انگلیسی داده می‌شه. «نوبل» ادبیات به مراتب از همه اینا مهم‌تره ولی به یک اثر داده نمی‌شه بلکه به فرد اهدا می‌شه (این اشتباه رو خیلیا می‌کنن) و ممکنه کسی که ۵۰ تا کتاب نوشته و نوبل برده دو سه تا کتاب خیلی بد داشته باشه و روی جلد کتاب نوشته شده باشه برنده جایزه نوبل. نکته آخر اینکه باز هم جایزه تضمینی نمی‌کنه که از کتاب خوشتون بیاد. چون بالاخره سلیقه فردی هم مهمه.
۳. جمله اول: اگه جمله اول کتاب هیچ تغییر درتون ایجاد نمی‌کنه (تغییر سایز مردمک، خنده نخودی، بالا پایین کردن سر با فرو بردن متفکرانه لبها و ...) با اطمینان بالایی می‌تونم بگم اون کتاب مال شما نیست. به نظر من (و خیلی‌های دیگه) جمله اول کتاب مهمترین جمله‌شه (حتی مهمتر از جمله آخر). نویسنده تمام قدرتش رو توی جمله اول جمع می‌کنه و در خیلی موارد فشرده تم کتاب رو می‌شه در جمله اول دید. بعدا یه پست مخصوص همین موضوع می‌کنم. ولی واسه درک اهمیت اولین جمله سری بزنید به آغاز «غرور و تعصب»، «بیگانه» یا «آنا کارنینا».
۴. تعریف و تمجید پشت کتاب: معمولا سه چهار تا جمله از نقدهای در مورد کتاب رو می‌تونید پشت هر کتاب پیدا کنید. مهمتر از محتوای جمله‌ها اعتبار آدم و موسسه‌ايه که ازشون اون جمله نقل قول شده. مطمئن باشید اگه «New York Times»، «New York Review of Book» درباره کتاب نقد مثبتی نوشته باشند بهشون اشاره می‌شه. اگر مهمترین جایی که نقل قولش پشت کتاب اومده «Entertainment Weekly» يا «Playboy» هستند احتمالا کتاب اون چیزی که می‌خواهید نیست. این رو هم دقت کنید که برای کتابهایی که تازه چاپ شده‌اند (معمولا با جلد سخت)، تحسین‌ها مربوط به آثار قبلی نویسنده می‌شوند.
۵. راوی: خیلی مهمه که نویسنده از زبان اول شخص بنویسه یا راوی کل. فهمیدن این نکته هم معمولا خیلی راحته. البته همیشه اینطور نیس. در بعضی از کتابها اواسط داستان معلوم می‌شه که راوی خودش یکی از شخصیت‌های درون داستانه. ولی در اکثر اوقات اگر راوی اول شخص باشه همون صفحه اول و دوم یه ضمیر «من» پیدا می‌شه. هرچند فهمیدن اینکه اين «من» یه دختر ۲۰ ساله‌اس یا مرد بازنشسته کمی بیشتر طول می‌کشد. «اول شخص» و «سوم شخص» هرکدوم مزایای خودش رو داره ولی تقریبا به سلیقه شخصی شما برمی‌گرده که کدوم رو ترجیح بدهید. خود من اول شخص رو بیشتر دوست دارم.
۶. لحن و نثر: دو سه پاراگراف تصادفی از کتاب انتخاب کنید (ترجیحا پاراگراف آخر کتاب نه!) و بخونید. چقدرش دیالوگ و چقدرش توصیف بود؟ چقدر نویسنده وارد ذهن شخصیت‌ها شد؟ بعد از یک پاراگراف داستان چقدر جلو رفت؟ اصلا جلو رفت یا فقط تحلیل شخصیت بود؟ اینها هم به سلیقه شخصی برمی‌گرده.
۷. کلمات: این رو جایی خوندم و از خودم نیست. ضمنا بررسی دقیق‌تری هم می‌خواد. یک مورد بررسی کیفیت نثر ادبی تعدد استفاده از قیده. این یه اصل پذیرفته شده‌اس که استفاده زیاد از قید ناتوانی نویسنده رو از انتخاب صفت و فعل مناسب می‌رسونه، مثلا بهتره به جای اینکه بگه «لنگ لنگان راه می رفت» بگه «می‌لنگید».

Sunday, November 16, 2008

بد... خيلی بد



خب جناب باند که پارسال بازگشتی قدرتمند داشت امسال مسرور و مغرور از پيروزی با یه فیلم پیزوری به پرده سینما برگشته تا با تکیه بر خوره های جیمز باند و اعتمادی که به لطف «کازینو رویال» کسب کرده بود منفعتی چندباره بدست بیاورد و کمک کند تا امورات سازندگانش تا سال بعدی و دنباله ای دیگر برای این جاسوس بداخلاق انگلیسی بگذرد.
آقای «دانیل کریگ» برای بار دوم در نقش مامور 007 ظاهر می شه و هرچند به نظرم هنوز کارش درسته و از زمان استاد «شان کانری» بهترین «جیمز باند» محسوب می شه ولی حتی نگاه سرد و جذاب و ماکیزموی (machismo) ذاتی اش نمی تونه کشتی دکل شکسته آقای «فورستر» رو که در طوفان کلیشه ها گرفتار شده سالم به ساحل برسونه. اصلا آدم با خودش فکر می کنه چرا باید کارگردانی که تجربه قابل قبولی در ملودرام («بادبادک باز» یا «یافتن نورلند») داره بیاد ساخت یه اکشن بزن بهادر رو قبول کنه؟ انگار فیلم از سر سیری ساخته شده. ایده ها و صحنه های اکشن به شکلی وصله پینه ای از فیلمهای اکشن موفق قدیمی تر (به قدمت «ایندیانا جونز» های دهه 80 و حتی سومین پدرخوانده) و جیمز باندهای قبلی اومده و هیچگونه تلاشی در نوآوری چه در قصه و چه در اجرا صورت نگرفته. تازه «پاول هگیس» که قبلا روی فیلمنامه های «بچه میلیون دلاری» و «تصادف» کار کرده بوده اینجا هم حضور داره (باز هم حضور یه آدم با سابقه بی ربط ملودرام در یک کار ضد ملودرام) ولی انگار چک اول رو که گرفته بی خیال شده و یه چیزی سرهم کرده و تحویل داده. صحنه اپرا خجالت آور دراومده و به نظر میاد «فورستر» تحت تاثیر فیلمهای دی پالما بوده که اونم به نوبه خودش دنباله روی هیچکاکه (خوشبختانه زنجیر تقلید اینجا قطع می شه. ولی فکر کنم تا چند سال دیگه این زنجیر دراز و درازتر بشه که سر اونورش به یه استاد سینمای کلاسیک برسه و سر اینورش به یه نوچه دانشگاه درس خوانده تازه زبون باز کرده!).
این رو هم نگید که مگه چقدر می شه درون ساختار محدودکننده فیلمهای جیمز باند دست به ابداع و نوآوری زد. اولا که همونطور که گفتم «کازینو رویال» (و خیلی از فیلمهای دیگه از همین سری) به مراتب بهتر از این بودند. ثانیا کریستوفر نولان با «شوالیه سیاه» ثابت کرد که در چارچوب قواعد دست و پا گیر بتمن (که فکر کنم دست سازنده رو از جیمز باند هم محدودتر می کنه) می شه شاهکاری ضدکلیشه ساخت. ثالثا انگار سازندگان این جیمز باندهای آخر خیلی خودشون رو ملزم ندیدن قواعد جیمز باندی رو رعایت کنن. مثلا دیگه از شوروی خبری نیس (خدا رو شکر!) یا مثلا دیگه جناب باند تمایلی نداره از ابزار و وسایل سوپرتکنولوژی اش استفاده کنه (مشخصه بارز جیمز باندهای اولیه) و همینطور آقای جیمز باند داره فیلم به فیلم نجیب تر و رابطه اش با دخترهای فیلمهاش افلاطونی تر می شه (از بد بیننده!).

آخی الان یه دور خوندم دلم سوخت. اینقدرها هم بد نبود دیگه ولی خداییش بد بود!

Monday, November 03, 2008

مگان و شاوارما

۱. اگر فکر کردين دلیل غیبت چند ماهه من ۱۶ روز جشنواره ونکوور یا اسباب‌کشی اخیر يا کار بی‌وقفه روی رمان يا بیحوصلگی دوره‌ای يا خستگی بعد مسیر دو ساعت و نيمه به کار بوده سخت در اشتباهيد چرا که با اينکه هرکدوم اينها مزيد بر علت بودند ولی هيچکدوم علت تامه نبودند که همانا علت تامه محو شدن بنده حقير در جمال خانم مگان فاکس روباه‌صفت بوده.



۲. هميشه ادبيات منبع الهام سينما بوده ولی در سال آتی چند اثر غول ادبی دارند توسط کارگردانهای غول يا نيمچه‌غول تبديل به فيلم می‌شن. «والتر سالس» مدتيه داره روی اثر دورانساز «جک کرواک» يعنی «در جاده» (On the Road) کار می‌کنه، «تيم برتون» با اون موهای ژولی‌پولی‌اش داره «آليس در سرزمين عجايب» اثر «لوييس کارول» رو به روی پرده سلولوييدی می‌بره، «فيليپ نويس» هم که داره از «چوپان آمريکایی» (American Pastoral) کتاب پاليتزر گرفته «فیلیپ راث»‌ اقتباس می‌کنه و بالاخره «آلن پارکر» هم انگار کار ساخت «دوریان گری» شاه‌اثر «اسکار وایلد» رو تموم کرده. ببینیم چه کردن دوستان...
۳. توی دانتاون ونکوور، نزدیک کتابخونه مرکزی شهر يه مغازه کوچک دونری/شاوارمايی لبنانی هست به اسم «فلافل مزون» (Falafel Maison). اين رستوران رو زن و شوهر لبنانی شیعه همراه با دو تا دختر و دو تا پسرشون می‌چرخونند و از اونجايی که خيلی غذاشون خوشمزه‌س و از اونجايی که من دور و بر کتابخونه زیاد تردد می‌کنم و از اونجايی که آدم شکمويی هستم معمولا هفته‌ای يه بار اونجا می‌رم و ديگه همه اعضای خانواده رو می‌شناسم. اين خانواده به نظرم می‌تونن سوژه يه فيلم باشن. قشنگ ديناميک يه خانواده سنتی مهاجر درشون ديده می‌شه. زن خانواده محجبه جدی و در عين حال مهربون‌ايه که تقريبا يک بار در ميون برای سلامتی شيخ حسن نصرالله دعا می‌کنه (بی‌شوخی می‌گم اينو). مرد خانواده هم در ظاهر مسلمونه ولی دور از چشم خانمش با دخترايی که ميان غذا بگيرن تيک می‌زنه. بچه‌ها هم که کاملا امروزی‌ان. طی روز که پدر و مادره هستند آهنگ‌های لبنانی و عربی پخش می‌شه و شبها که بچه‌ها هستن آهنگهای غربی امثال بيانسه. بچه‌ها هم که وقتی تنها هستند مغازه می‌شه پاتوق پسر دخترا که فکر کنم کم و بيش روابطی غيرافلاطونی هم اون پشت‌مشت‌ها در جريانه. خلاصه هم فاله و هم تماشا. اگه ونکوور هستيد به اين غذاخوری در تقاطع رابسون و ريچاردز سر بزنيد اگر هم نيستيد که بشينيد به جاش «کارامل» رو ببينيد.



۴. دارم دو تا کتاب از جناب «خوزه ساراماگو» می‌خونم. حالا دربارش می‌نويسم. ولی لامصب اعجوبه‌ايه بی‌مانند.

Monday, August 25, 2008

وقتی ويکتوريا ادامز هم نمی تواند مانع از چشم چرانی مردها شود



متاسفانه منبع اصلی (عکاس) اين عکسها رو هنوز شناسايی نکردم که لينکش رو بگذارم.

Wednesday, August 20, 2008

خدا را شکر وودی آلن وجود دارد*



وودی! چند شب پيش ملت رو جمع کردم بريم فيلم آخر تو رو ببينيم. حدود بيست نفری اومدند. آخه خيلی تبليغ کرده بودم. گفتم تو ساختی. گفتم چيزی که وودی آلن بسازه رو چشم بسته بايد ديد. انگار همه هم بعد فيلم راضی بودند. ولی يه چيزی بود که همه ش منو اذيت می کرد.
وودی! اگر الان از من بخوان با ده تا کلمه سينما رو تعريف کنم يه دونه‌ش اسم توست. ديگه توی چند سال اخير عادت کردم سالی يه فيلم جديد ازت ببينم. راستش خيلی سعی می‌کنم ديگه فيلمهای جديدت رو با فيلمهای دهه هفتادت مقايسه نکنم. خوشبختانه هرچی که می‌سازی توش بالاخره چندتايی صحنه يا ديالوگ وودی آلنی پيدا می‌شه هرچند تعدد اين صحنه‌های ناب هی داره کمتر و کمتر می‌شه. بين خودمون باشه ولی من توی زندگی روزمره کلی از جمله های تو رو کش میرم و به کار می برم. کلی هم مردم حال می کنند.
نمی‌دونم حالا توی اين هيروويری اروپا رفتن‌ات چی بود. برگرد نيويورک ديگه! اين فيلمهای آخرت توی انگليس و اسپانيا يه حس و حال توريستی‌ای داره که نمی‌ذاره توی فيلمت عميق بشم. تازه انگار واسه اينکه جذابيت فيلمهات رو بيشتر از اين هم که هست بکنی اخيرا عادت کردی بازيگرای سکسی و خوش‌قيافه رو توی فيلمات بازی بدی. بعضی وقتها کلوزآپ‌هات از صورت‌شون طولانی می‌شه. البته نه اينکه من بدم بيادها ولی خب گفتم که! تمرکزم رو از دست می‌دم. فکر کنم خودت هم همينطور باشی. می‌دونم که يجور گرايش منحرف لوليتايی به دخترای جوان داری. يادمه با دخترخونده‌ت ازدواج کردی. وقتی فهميدم گفتم اشکال نداره شايد برای خلاقيت هنری‌ت لازم بوده. چقدر از انحرافات فيلمات لذت می‌بردم. ولی الان حتی همونش هم يجورايی کنترل‌شده و تکراری و مصنوعی شده. راستشو بگو ناقلا اون صحنه بين کروز و جوهانسون دقيقا واسه چی بود؟ فيلمهات، زبونم لال، يه ذره به هاليوود نزديک شده، آره همون هاليوود کاليفرنيا رو می‌گم همونجايی که می‌گفتی خيابونهاش خيلی تميزه چون با آشغال‌هاشون برنامه تلويزيونی درست می‌کنن.
يه ايراد ديگه هم اينه که انگار افتادی توی دور فيلم ساختن درباره آدمهای ۲۰-۳۰ ساله. خوبه‌ها! از خيلی از هم‌نسل‌هاشون بهتر فيلم می‌سازی ولی بهتر نيس درباره هم‌سن‌وسال‌های خودت فيلم بسازی؟ بهرحال نسل قديم و جديد با هم خيلی فرق دارن. باز هم زبونم لال، نگاهت بعضی اوقات سطحی می‌شه. نمی‌دونم شايد ايده‌هات ته کشيده البته خوشبختانه هنوز اون پر سيمرغ رو داری که هروقت گير می‌کنی آتيش‌اش می‌زنی و سيمرغ خيال بالا سرت ظاهر می‌شه و چند تا ايده و جمله معرکه بهت الهام می‌کنه که ما رو راضی از سينما به خونه بفرستی.



ديگه تقريبا متقاعد شدم «آنی هال» و «منهتن» هيچوقت تکرار نمی‌شن ولی تو کار خودتو بکن. هر سال فيلم بساز شايد از کنار هم گذاشتن صحنه‌های خوب بيست تا فيلمی که از امسال تا آخر عمرت می‌سازی (ايشالله بيشتر از ۲۰ تا هم بشه) بشه يه «آنی هال» درآورد. من هم قول می‌دم هروقت فيلمات اکران می‌شن همون شب اول لشکر سلم و تور رو دور خودم جمع کنم و ببرم به ديدن فيلمت هرکس هم غر زد قلم پاش رو بشکونم.
تو هيچوقت يائسه نمی‌شی وودی! حالا حالاها جا داره که سالی يه بار ما رو غرقه در خون قاعدگی‌ هنری خودت بکنی. يادمه قديما وقتی خوندم که برادران مارکس تو رو برادر پنجم خودشون می‌دونن با خودم گفتم خيلی دلشون بخواد. حتی الان هم همينو می‌گم. روسفيدم کن خداييش...


*عنوان اين مطلب ملهم از يکی از فيلمای آلن با نام «پايان هاليوودی» است. وودی آلن در آن فيلم نقش يک کارگردان آمريکايی را بازی می‌کند که فيلم آخرش را همه منتقدان دنيا محکوم کرده‌اند. تا اينکه در صحنه پايانی فيلم متوجه می‌شود که منتقدان فرانسوی از آن تعريف کرده‌اند و شاهکارش خوانده‌اند. و او با شوق و ذوق می‌گويد:‌ «خدا را شکر فرانسوی‌ها وجود دارند»

Wednesday, August 13, 2008

ما از شدگانيم

مجيد اسلامی، سردبير مجله مرحوم «هفت» در وبلاگش (که خوندنش رو به شدت توصيه می‌کنم) توضيحاتی دردناک راجع به لغو امتياز مجله داده. حتما بخونيد. تلخ ولی خواندنی. اين تیکه رو خيلی دوست دارم که شايد به نوعی شرح حال همه ماست:
«چنان به زمان حال وابسته شده‌ام كه هر چیزی در گذشته را بدون هیچ حسی به یاد می‌آورم. گویی عصبِ گذشته را از دندانِ حافظه‌ام كشیده‌اند. همه‌چیز یادم هست، از گذشته‌های خیلی دور تا همین چند لحظه پیش. ولی چند لحظه پیش برایم با چند ده سال پیش یكی‌ست. نوستالژی را در درونم دفن كرده‌ام (من نكرده‌ام، این یك‌جور مكانیزم دفاعی‌ست). حسرتِ هیچ گذشته‌ای را نمی‌خورم، چه نزدیك، چه دور.»

Thursday, July 31, 2008

اگه من منم پس جکسون پولاک کيه؟

به اين دو نقاشی نگاه کنيد. آيا می‌تونيد تشخيص بديد کدوم کار منه کدوم کار جکسون پولاک؟





اگر دوست داريد شما هم يک جکسون پولاک بشيد يه سر به اينجا بزنید.

Monday, July 28, 2008

مردهای ايرانی به پا خيزيد



يک برنامه ده دقيفه‌ای قراره برای کافه راديو درست کنم راجع به چند کتاب نوشته شده توسط نويسندگان ايرانی خارج از کشور. برای اينکه تسلط بيشتری روی مطلب داشته باشم فقط کتابهايی که خودم خوندم رو انتخاب کردم که تعدادشون ۶ تا می‌شد. وقتی اسامی کتابها و نويسنده‌ها رو در ذهنم مرور کردم متوجه شدم که نويسنده همه آنها خانم هستند (آذر نفيسی، مرجان ساتراپی، ناهيد راشلين، کامليا انتخابی‌فر، شيرين عبادی، داليا سوفر). تازه من هنوز از خانم‌ها شهرنوش پارسی‌پور و فيروزه دوما (که هر دو نويسندگان قابل احترامی هستند) هنوز چيزی نخونده‌ام. وقتی به غيرت مردانه‌ام برخورد گشتی در اينترنت زدم ببينم اوضاع نويسندگی همجنس‌های من چطوره و در کمال شرمندگی بايد اذعان کنم که گويا در اين عرصه از اثری از آقايون نيست يا اگر هست در سطحی بسيار پايين‌تر (ياد اون صحنه بورات افتادم که وقتی جناب بورات کتاب خاطرات پاملا اندرسون رو می‌بينه با تعجب می‌پرسه مگه اين زن نيست پس چرا کتاب نوشته!؟).
جدای از ساير مسايل و فارغ از شايستگی ادبی (که بحث‌اش را حتما در برنامه راديو‌ خواهم کرد)، اين حقيقت که خانم‌های ايرانی بازار کتابهای راجع به کشورمان را مال خود کرده‌اند شايسته تفکر بيشتر است. به نظر می‌رسه صرف زن بودن و در ايران زندگی کردن آنها را واجد شرايطی کرده که می‌توانند مخاطب غربی را مجذوب خود کنند (دقت کنيد که همه کتب بالا به زبان انگليسی هستند). پنج تا از شش کتاب بالا خاطرات خود نويسنده هستند و در همه مساله زن بودن در ايران و آپارتايد جنسی برجسته است. حتی خانم نفيسی تا آنجا پيش می‌رود که در «لوليتاخوانی در تهران» اسارت مردم ايران توسط نظام جمهوری اسلامی را با اسارت زنان ايرانی توسط مردان ايرانی مقايسه می‌کند (و همين مقايسه را به سمت اسارت جنسی لوليتا توسط ناپدری‌اش، هامبرت هامبرت، می‌برد).
اين پست صرفا بيان همين نکته بود و قرار نيست نتيجه‌ای از آن گرفته بشه. برای خودم اين عدم توازن جالب و چشمگير بود و گفتم شايد کسی هم نظری در اين مورد داشته باشه.

Sunday, July 27, 2008

Ten Times In History When Using the "F" Word Was Appropriate


"What the *&%# was that?" - Mayor of Hiroshima

"Where did all these *&%#ing Indians come from?" - Custer

"Any *&%#ing idiot could understand that." - Einstein

"It does SO *&%#ing look like her!" - Picasso

"How the *&%# did you work that out?" - Pythagorus

"You want WHAT on the *&%#ing ceiling?" - Michaelangelo

"I don't suppose it's gonna *&%#ing rain." - Joan of Arc

"Scattered *&%#ing showers...my ass!" - Noah

"I need this parade like I need a *&%#ing hole in my head!" -JFK

Ah, come on. Who the *&%# is gonna find out? - Bill Clinton

Source

Tuesday, July 22, 2008

گفتگوی نغز

اين محاوره رو در کافی شاپی واقع در دانتاون ونکوور بين يک مشتری و فروشنده شنيدم:

- What is iced chai latte?
- That's chai latte with ice.
- oh!

Monday, July 21, 2008

امشب اصولت را زيرپا می گذاری...



بتمن: چرا می خوای منو بکشی؟
جوکر: نمی خوام بکشمت. بدون تو چکار می تونم بکنم؟

خب اين روزها بتمن جديد با نام «شواليه سياه» (Dark Knight) در حال تسخير دل و دلار مردمان دنياست و بايد درباره اش نوشت. وقتی اسم بتمن مياد آدم حسابش را می گذارد کنار ساير ابرقهرمان های آمريکايی (سوپرمن، جيمز باند، رمبو ...) و طبعا انتظارش را در همان حد پايين می آورد: يک منجی ضدضربه عالم بشريت که به جنگ بدی ها می رود و هر بار نبردهايش با پيشرفت تکنولوژی چشمگيرتر و نفس گيرتر می شود. بلای دنباله سازی هم که همواره دامن گير اينطور فيلمهای سلسله وار بوده، همانطور که بتمن دومی از اولی ضعيف تر و بتمن سومی از دومی بدتر بود. تا اينکه نوبت به جناب «کريستوفر نولان» رسيد تا به لطف خلاقيت هايش که با فيلمهای گذشته به اثبات رسيده بود اين ابرقهرمان بيچاره را دوباره احيا کند (آقای نولان «ممنتو» را در 30 سالگی ساخته بود. اگه 30 سالتان شده فکر کنيد بزرگترين موفقيت زندگی تان در 30 سال اول زندگی چه بوده و بعد مقايسه اش کنيد با «ممنتو» تا متوجه شويد ما کجاييم و اين تخم جن نابغه کجا). حاصل کار نولان روی بتمن سه چهار سال قبل بيرون آمد تحت نام «بتمن آغاز می کند» (‌Batman Begins) که به نسبت قسمت های قبلی اثری قابل اعتنا و ديدنی بود. ولی نولان که تازه با قواعد ژانر و فرهنگ بتمنی خو گرفته بود حالا بتمن پنجم را بيرون داده که بايد اذعان کنم اگر بخواهم برترين سه فيلم اکشنی که ديده ام را نام ببرم اين يکی از آنهاست.
نولان در قالب و محدوده قواعد دست و پا گير بتمن و فرهنگش بهترين ترکيب ممکن را از لحاظ قصه ای-فيلمنامه ای-شخصيتی بيرون داده. حتی می شود بعضی جاها آن را در حد يک فيلم نوآر تاريک و قابل مقايسه با نوآرهای خوب تاريخ سينما بالا برد. نولان شجاعانه قواعد ژانر (اکشن) را بالا پايين کرده. در کدام فيلم اکشن يکی از شخصيت های اصلی اواسط فيلم کشته می شود؟ (نمی توانم بيشتر از اين لو بدهم) در کدام فيلم اکشن اينقدر خوبی/بدی شخصيت ها نوسان می کند؟ «شواليه سياه» انقلابی در سينمای اکشن است همانطور که «نابودگر» (Terminator) در دهه 80 و «تغيير چهره» (Face off) در دهه 90 بودند. اگر خيلی سختگير نباشيم می توانيم اين بتمن جديد را فلسفی هم بخوانيم (به شکلی قابل فهم برای بيننده پاپ کورن خور آمريکايی) و حتی چاخان های فيلم هم ديدنی اند. جلوه های ويژه، تدوين (غير از دو سه سوتی)، فيلمبرداری و ساير عوامل تکنيکی در حد اعلای خود هستند. بازی هيث لجر در نقش جوکر خيره کننده است. انگار خيلی سعی کرده که جوکرش شبيه جوکری که «جک نيکلسون» در بتمن اولی نقشش را بازی کرده بود نشود؛ کاری اگر نه ناممکن به شدت سخت. ولی لجر موفق به اين مهم شده هرچند در لحظاتی من را ياد «هانيبال لکتر» سکوت بره ها می انداخت. در مورد ديالوگ ها خيلی وقت بود که اين همه جمله نغز و دلنشين در يک فيلم نشنيده بودم (شايد از زمان بهترين های «وودی آلن»).
خلاصه اينکه سازندگان بتمن بعدی روزگار سختی را خواهند داشت اگر بخواهند حداقل چيزی مثل اين يکی بسازند.