بد... خيلی بد
خب جناب باند که پارسال بازگشتی قدرتمند داشت امسال مسرور و مغرور از پيروزی با یه فیلم پیزوری به پرده سینما برگشته تا با تکیه بر خوره های جیمز باند و اعتمادی که به لطف «کازینو رویال» کسب کرده بود منفعتی چندباره بدست بیاورد و کمک کند تا امورات سازندگانش تا سال بعدی و دنباله ای دیگر برای این جاسوس بداخلاق انگلیسی بگذرد.
آقای «دانیل کریگ» برای بار دوم در نقش مامور 007 ظاهر می شه و هرچند به نظرم هنوز کارش درسته و از زمان استاد «شان کانری» بهترین «جیمز باند» محسوب می شه ولی حتی نگاه سرد و جذاب و ماکیزموی (machismo) ذاتی اش نمی تونه کشتی دکل شکسته آقای «فورستر» رو که در طوفان کلیشه ها گرفتار شده سالم به ساحل برسونه. اصلا آدم با خودش فکر می کنه چرا باید کارگردانی که تجربه قابل قبولی در ملودرام («بادبادک باز» یا «یافتن نورلند») داره بیاد ساخت یه اکشن بزن بهادر رو قبول کنه؟ انگار فیلم از سر سیری ساخته شده. ایده ها و صحنه های اکشن به شکلی وصله پینه ای از فیلمهای اکشن موفق قدیمی تر (به قدمت «ایندیانا جونز» های دهه 80 و حتی سومین پدرخوانده) و جیمز باندهای قبلی اومده و هیچگونه تلاشی در نوآوری چه در قصه و چه در اجرا صورت نگرفته. تازه «پاول هگیس» که قبلا روی فیلمنامه های «بچه میلیون دلاری» و «تصادف» کار کرده بوده اینجا هم حضور داره (باز هم حضور یه آدم با سابقه بی ربط ملودرام در یک کار ضد ملودرام) ولی انگار چک اول رو که گرفته بی خیال شده و یه چیزی سرهم کرده و تحویل داده. صحنه اپرا خجالت آور دراومده و به نظر میاد «فورستر» تحت تاثیر فیلمهای دی پالما بوده که اونم به نوبه خودش دنباله روی هیچکاکه (خوشبختانه زنجیر تقلید اینجا قطع می شه. ولی فکر کنم تا چند سال دیگه این زنجیر دراز و درازتر بشه که سر اونورش به یه استاد سینمای کلاسیک برسه و سر اینورش به یه نوچه دانشگاه درس خوانده تازه زبون باز کرده!).
این رو هم نگید که مگه چقدر می شه درون ساختار محدودکننده فیلمهای جیمز باند دست به ابداع و نوآوری زد. اولا که همونطور که گفتم «کازینو رویال» (و خیلی از فیلمهای دیگه از همین سری) به مراتب بهتر از این بودند. ثانیا کریستوفر نولان با «شوالیه سیاه» ثابت کرد که در چارچوب قواعد دست و پا گیر بتمن (که فکر کنم دست سازنده رو از جیمز باند هم محدودتر می کنه) می شه شاهکاری ضدکلیشه ساخت. ثالثا انگار سازندگان این جیمز باندهای آخر خیلی خودشون رو ملزم ندیدن قواعد جیمز باندی رو رعایت کنن. مثلا دیگه از شوروی خبری نیس (خدا رو شکر!) یا مثلا دیگه جناب باند تمایلی نداره از ابزار و وسایل سوپرتکنولوژی اش استفاده کنه (مشخصه بارز جیمز باندهای اولیه) و همینطور آقای جیمز باند داره فیلم به فیلم نجیب تر و رابطه اش با دخترهای فیلمهاش افلاطونی تر می شه (از بد بیننده!).
آخی الان یه دور خوندم دلم سوخت. اینقدرها هم بد نبود دیگه ولی خداییش بد بود!
2 Comments:
قصه شب (فیلمی از عباس امینی) از شبهایی روایت میکند که آدمهایی میسوختند نه در کورههای آدم سوزی، بلکه در کورههای خودسوزی. آدمهایی که در قصه شب سوختند، دیگران نبودند، بلکه خود ما بودیم یا اعضای خانواده ما. . .
خوبه که آدم قبل از دیدن یه فیلم یه نقد اینجوری بخونه که سطح توقعش از فیلم واقع گرایانه بشه!
Post a Comment
<< Home