از گذشته ها
جستار به گذشته عادت غریبی است. یک وسوسه همیشگی که از منشور حال به گذشته نگاه کنیم. امروز یاد روزهای قدیم ایران افتاده بودم، نه یاد همه چیزش. یاد خاطرات فیلم دیدنهایم و نوشتنهايم دربارهشان.
چقدر در محدودیت آن دوران دیدن فیلمهای جدید و نایاب میچسبید. یادم میآید وقتی اینترنتها درپيت بودند در شرکتی که کار میکردم اینترنت پرسرعت داشتیم و من یواشکی فیلم دانلود میکردم (آن موقع هنوز مفهوم دانلود فیلم خیلی جا نیفتاده بود). چقدر دانلود و دیدن «۲۰۴۶» وقتی هنوز هیچکس در ایران ندیده بودش میچسبید. یادم میآید یک شب ساعت ده از خونه در قیطریه ماشین را برداشتم که به شرکت واقع در میدان آزادی بروم که اگر دانلود «داگویل» تمام شده بود رایتش کنم و به خانه برگردم و مشغول دیدنش شوم. آن موقع «فون تریر» را میپرستیدم (الان کمی کمتر!). فردای آن روز که جمعه بود به دفتر روزنامه شرق رفتم و وقتی به بچهها گفتم «داگويل» را ديدم چه منظره جالبی بود وقتی چشم همه چهارتا شده بود (یادش بخیر شرقیها جمعهها صفحههای شماره شنبه را میبستند و من بخاطر ترافیک همیشه جمعهها بهشان سر میزدم).
وقتی هم که نوشتنم در مطبوعات را شروع کردم همهش پروژه شخصیم این بود که کارگردانهای کمتر شناخته شده مستقل را معرفی کنم. وقتی «آمورس پروس» را دیدم و ديوانهم کرد، فیلمش به آنصورت در ایران دیده نشده بود. رفتم دفتر فیلمنگار و بهشان پیشنهاد دادم نقدی راجعبهش بنویسم. آنها هم با نگاهی شکآلود موافقت کردند و بعد که نقد من را خواندند آنقدر پرهیجان دربارهش نوشته بودم که ازم خواستند فیلم را برایشان بیاورم. بهرحال بعد مدتی نام «الخاندرو گونثالث ایناریتو» در ایران جا افتاد. همینطور بود نوشتنهایم راجع به «فرانسوا ازون»، «کیم کی دوک» و «الخاندرو امنابار». البته در مورد کارگردانهایی مثل «تاد سولاندز» و «کاترین بریا» بخاطر تم ناجورشان هیچوقت نتوانستم سردبیرها را مجاب کنم که دربارهشان مطلب چاپ شود. یک بار با آقای گلمکانی سردبیر مجله فیلم بگومگو میکردم که چرا مطالب من را سانسور میکند. بعد آخرش گفت خب تو چه انتظاری از من داری؟ گفتم اینکه همانطور که من به شما میدهم شما چاپ کنید! از آن نگاههای مخصوصاش کرد و گفت پس من اینجا چکارهام، ناسلامتی سردبیرم!
ماجراهای دیگر خرید دی وی دی از خارج بود آن هم زمانی که فیلمهای اروپایی و مستقل در ایران راحت پیدا نمیشدند. به هر مسافر بندهخدایی یک فهرست دیویدی میدادم که برایم بیاورد و وقتی میدیدم و کپی میکردم آنها را به يک آقای کلکسيونر میفروختم (آن آقا هم برای خودش شخصيتی بود. در هياهوی چهارراه ولیعصر يک مغازه دو متر در يک متر ظاهرا عطرفروشی داشت ولی اموراتش از کپی فیلم میگذشت. از این طریق فیلمهایی را دیدم که عمرا به شکلی دیگر میتوانستم ببينم. فيلمایی چون «هشت زن» ازون يا «سکس و لوسیا»ی خولیو مدم يا «ژاپن» ریگاداس يا (نسخه عالی) «میل مبهم هوس» استاد لوییس بونوئل.
کاش عقربههای ساعت بعضی اوقات (مثل فیلم بنجامین باتن) عقب عقب میرفتند...
5 Comments:
سلام. من از علاقهمندان فیلم در ایران بودم. اسمت را نه در روزنامه شرق دیدم نه در مجله فیلم. با اسم مستعار مینوشتی؟
در ضمن هم محلی هم بودهایم . من هم قیطریه بودم :)
اول اینکه ساااااااااااااام و علیکم
دوم اینکه ببینم یعنی منظورت اینه که اگه تو نبودی راجع به اینا بنویسی کسی پیداشون نمیکرد؟
یعنی نت و دانلود گلابی بودن؟؟؟؟؟
سوم اینکه من نمیدونم این رفقای فرنگ نشین ما با تعویض جغرافیاشون چرا میزنن تو توهم زندگی مدرن
اخه نوکرتم توکه 25تای اول عمرو اینور بودی ...
جمله طلایی رضاقاسمی هیچوقت یادت نره دادا
ليلا:
اسم منو مگه می دونی؟ من عمدا اسمم رو اينجا نمی برم. ولی بهرحال من از اواسط 82 تا اواسط 83 به طور منظم ماهانه توی فيلم و فيلم نگار و تقريبا دو هفته يه بار توی شرق مطلب داشتم. از قيطريه چه خبر؟ هنوز حاجی ارزونی جولان می ده؟
پيپ:
من جسارتی نکردم که بگم اگه من کشف نکرده بودم کسی ديگه هم کشف نمی کرد. همونطور که اگه کريستف کلمب آمريکا رو کشف نکرده بود بالاخره کريم پوست کلفت کشف می کرد. در ضمن منظورت رو از مدرن نفهميدم؟ کجای من الان مدرن شده دقيقا؟ مخلصِيم
ehtemaalan fekr kardan esmet uncomfortable e, har chi tooye shargh o film gashtan peydaa nakardan.
سلام مهدی جان. من اسمت را از طریق یک دوست مشترک می دانم چون من هم می خواستم کانادا برم ولی خوب تا حالاش که فقط رسیدیم به فرانسه. هم مهدی م....ی را جستجو کردم هم مهدی کا...نی را. حاجی ارزونی هم خبرش رو برات می گیرم این دفعه که با ایران تماس داشتم.
Post a Comment
<< Home