.comment-link {margin-left:.6em;}

سکوت سنگين

Thursday, May 24, 2007

ای ايران ای مرز پر گهر

کم‌کم بازگشت به کشور دارد برايم حس کتابهای نابوکوف و کوندرا را پيدا می‌کند؛ تغزلی و نوستالژيک. هواپيما داشت به ايران نزديک می‌شد. بغلدستی‌ام مردی ميانسال بود که داشت آخرين استفاده‌هايش را از الکل موجود در هواپيما می‌کرد. غير از آن‌چيزی که مهماندار هواپيما برايش مي‌آورد خودش هم می‌رفت و قوطی آبجو به دست به صندلی‌اش برمی‌گشت. می‌نوشيد و می‌نوشيد و من هم از بوی الکلی که گرفته بود کلافه شده بودم و تندی بو نمی‌گذاشت دم ورود به راحتی خيالم را پرواز دهم. هرچه به فرودگاه مهرآباد نزديک‌تر می‌شديم زنان بيشتری در روسری و مانتوی خود می‌خزيدند و آخرين‌ها بعد از فرود دست به روسری بردند، مثل آخرين سربازهای جنگجويی که تا آخرين نفس جنگيده‌اند و حالا به ناچار خود را تسليم دشمن کرده‌اند. از بلندگوی هواپيما اعلام شد که قوانين جمهوری اسلامی ايران اجازه حمل الکل نمی‌دهد. بعد از چند دقيفه از هواپيما پياده شديم و در صفهای بررسی پاسپورت ايستاديم. نگهبان پاسپورتم را گرفت و تورقی کرد و به طرز مشکوکی با انگشت به عکسم روی صفحه اول پاسپورت تلنگر زد انگار که عکس به شکلی جعلی الصاق شده باشد. بعد سراغ صفحه‌های بعدی رفت و مهرهای ديگر را که ديد ظاهرا قانع شد و پاسپورت را پس داد. خان بعدی دريافت چمدان بود و من نگران از اينکه آيا چمدان من را باز می‌کنند يا نه. چيز خاصی هم نداشتم. چند تا دی‌وی‌دی اوريژينال به عنوان کادو و يک کتاب «مارکی دو ساد» که رويش قرآن گذاشته بودم که خنثايش کند. در صف نهايی مردی که مسوول بررسی چمدان بود پاسپورتم را گرفت و ورق زد ولی کاملا غرق صحبت با دوستش بود و ظاهرا وظيفه‌اش را فراموش کرده بود. خلاصه از اينجا هم گذشتم و رسما وارد کشور شدم. از آن لحظه هر صحنه‌ای، هر صدايی،‌ هر ژستی و هر نگاهی يادآور خاطره‌ای بود. در اين سفرم خودم را غريبه‌تر احساس کردم، نگاهم به نگاه يک خارجی نزديک‌تر شده بود و دوگانگی بيشتر آزاردهنده. طرز رانندگی‌ها، طرز صحبت‌ کردن‌ها، طرز لباس پوشيدن‌ها و خيلی‌های ديگر. ترافيک همچنان سرسام آور است ولی به نظرم خيلی بدتر نشده در عوض مردم عصبی‌تر و خسته‌ترند. نسل جديد کاملا عوض شده و دغدغه‌ها و رفتارش کاملا با آنچه ما داشتيم تفاوت دارد. احساس می‌کنم بلوغ فکری کامل‌تری دارند ولی از يک نوع افسردگی و سرگشتی درونی رنج می‌برند (البته بين فهم بيشتر و افسردگی رابطه‌ای خطی برقرار است). کاملا مشکلات را وارد زندگی خود کرده‌اند، انگار مشکلات بايد باشند و زندگی بدون آنها نبايد باشد. هر مشکلی با خود چالشی به همراه می‌آورد که ذهن خلاق ايرانی برايش چاره‌ای پيدا می‌کند. ايرانی‌ها در جوک ساختن نمونه‌اند. کدام کشور است که برای بی‌ربط‌ترين وقايع همچون زلزله بم يا دستگيری ملوانان انگليسی جوک بسازد؟ فراوانی در ايران بی‌داد می‌کند. از هر سوراخ دنيا به ايران واردات وجود دارد. در ايران می‌توانی از کلکسيونی از شکلات‌ها، فيلم‌ها، وسايل الکترونيکی و البسه خريد کنی که هيچ جای دنيا نمونه‌اش نيست...
----
پانويس:‌ چند روزی است به ايران آمدم و تا چند روز دیگر هم هستم. مشغول نوشتن سفرنامه‌ای به انگليسی برای مخاطب خارجی هستم. قسمتهايی‌اش که برای خواننده ايرانی تکراری بود را حذف کردم و بقيه آنچه تا حالا نوشته‌ام را به فارسی در بالا آوردم (وقت زيادی صرفش نکردم، احتمالا خيلی روان نيست).