.comment-link {margin-left:.6em;}

سکوت سنگين

Tuesday, November 18, 2008

چی بخونیم؟


از من زیاد می‌پرسن که چه پیشنهادی برای خوندن کتاب دارم و سوال عمومی‌تر اینه که چطوری کتاب رو انتخاب می‌کنم. من به ندرت پیش میاد که کتابی رو که از قبل چیزی درباره خودش یا نویسنده‌ش نمی‌دونم بخرم یا از کتابخونه قرض کنم ولی گهگاه شده که درجا کتابی رو دیدم و برای خوندن انتخابش کردم. فکر کردم اینجا یه اشاره‌ای به پروسه انتخابم بکنم. ولی واسه این پست فقط کتابهای داستانی رو انتخاب کردم و پیش‌شرط هم اینه که بدون هیچ تحقیق یا شناختی پا به کتابفروشی گذاشتین و دسترسی به مجله و توصیه رفقا و آیپاد و آیفن و آیکوفت و آیزهرمار هم ندارید.

۱. نام کتاب: خیلی معیار خوبی نیست ولی چه بخواهیم چه نخواهیم سمپاتی خاصی رو ایجاد می‌کنه. من اگه صد بار دیگه هم به دنیا بیام و تو کتابفروشی کتابی به اسم «سبکی تحمل‌ناپذیر هستی» ببینم خواه ناخواه جذبش می‌شم همونطور که از عنوانهایی مثل «نبرد خونین»، «انتقام آتشین»، «اولین عشق»، «آخرین عشق»، «وسطین عشق» و ... فاصله می‌گیرم. همین نکته در مورد طرح جلد کتاب هم تا حدی درسته ولی چون معمولا خود نویسنده دخالتی درش نداره خیلی نمی‌شه روش حساب کرد.
۲. جایزه: بهرحال معنی‌اش اینه که یه گروه آدمی که سرشون به تن‌شون می‌ارزه (حتی اگه چهار پنج نفر باشن) تشخیص دادن این کتاب شایستگی تقدیر رو داشته. جوایز درجات مختلف دارند. معتبرترین بی‌شک پالیتزره (Pulitzer)، بعد اون بوکر (Booker) که جایزه‌ای انگلیسیه. گیلر (Giller) فکر کنم معتبرترین جایزه کاناداییه. دقت کنید که این جوایز به آثار به زبان انگلیسی داده می‌شه. «نوبل» ادبیات به مراتب از همه اینا مهم‌تره ولی به یک اثر داده نمی‌شه بلکه به فرد اهدا می‌شه (این اشتباه رو خیلیا می‌کنن) و ممکنه کسی که ۵۰ تا کتاب نوشته و نوبل برده دو سه تا کتاب خیلی بد داشته باشه و روی جلد کتاب نوشته شده باشه برنده جایزه نوبل. نکته آخر اینکه باز هم جایزه تضمینی نمی‌کنه که از کتاب خوشتون بیاد. چون بالاخره سلیقه فردی هم مهمه.
۳. جمله اول: اگه جمله اول کتاب هیچ تغییر درتون ایجاد نمی‌کنه (تغییر سایز مردمک، خنده نخودی، بالا پایین کردن سر با فرو بردن متفکرانه لبها و ...) با اطمینان بالایی می‌تونم بگم اون کتاب مال شما نیست. به نظر من (و خیلی‌های دیگه) جمله اول کتاب مهمترین جمله‌شه (حتی مهمتر از جمله آخر). نویسنده تمام قدرتش رو توی جمله اول جمع می‌کنه و در خیلی موارد فشرده تم کتاب رو می‌شه در جمله اول دید. بعدا یه پست مخصوص همین موضوع می‌کنم. ولی واسه درک اهمیت اولین جمله سری بزنید به آغاز «غرور و تعصب»، «بیگانه» یا «آنا کارنینا».
۴. تعریف و تمجید پشت کتاب: معمولا سه چهار تا جمله از نقدهای در مورد کتاب رو می‌تونید پشت هر کتاب پیدا کنید. مهمتر از محتوای جمله‌ها اعتبار آدم و موسسه‌ايه که ازشون اون جمله نقل قول شده. مطمئن باشید اگه «New York Times»، «New York Review of Book» درباره کتاب نقد مثبتی نوشته باشند بهشون اشاره می‌شه. اگر مهمترین جایی که نقل قولش پشت کتاب اومده «Entertainment Weekly» يا «Playboy» هستند احتمالا کتاب اون چیزی که می‌خواهید نیست. این رو هم دقت کنید که برای کتابهایی که تازه چاپ شده‌اند (معمولا با جلد سخت)، تحسین‌ها مربوط به آثار قبلی نویسنده می‌شوند.
۵. راوی: خیلی مهمه که نویسنده از زبان اول شخص بنویسه یا راوی کل. فهمیدن این نکته هم معمولا خیلی راحته. البته همیشه اینطور نیس. در بعضی از کتابها اواسط داستان معلوم می‌شه که راوی خودش یکی از شخصیت‌های درون داستانه. ولی در اکثر اوقات اگر راوی اول شخص باشه همون صفحه اول و دوم یه ضمیر «من» پیدا می‌شه. هرچند فهمیدن اینکه اين «من» یه دختر ۲۰ ساله‌اس یا مرد بازنشسته کمی بیشتر طول می‌کشد. «اول شخص» و «سوم شخص» هرکدوم مزایای خودش رو داره ولی تقریبا به سلیقه شخصی شما برمی‌گرده که کدوم رو ترجیح بدهید. خود من اول شخص رو بیشتر دوست دارم.
۶. لحن و نثر: دو سه پاراگراف تصادفی از کتاب انتخاب کنید (ترجیحا پاراگراف آخر کتاب نه!) و بخونید. چقدرش دیالوگ و چقدرش توصیف بود؟ چقدر نویسنده وارد ذهن شخصیت‌ها شد؟ بعد از یک پاراگراف داستان چقدر جلو رفت؟ اصلا جلو رفت یا فقط تحلیل شخصیت بود؟ اینها هم به سلیقه شخصی برمی‌گرده.
۷. کلمات: این رو جایی خوندم و از خودم نیست. ضمنا بررسی دقیق‌تری هم می‌خواد. یک مورد بررسی کیفیت نثر ادبی تعدد استفاده از قیده. این یه اصل پذیرفته شده‌اس که استفاده زیاد از قید ناتوانی نویسنده رو از انتخاب صفت و فعل مناسب می‌رسونه، مثلا بهتره به جای اینکه بگه «لنگ لنگان راه می رفت» بگه «می‌لنگید».

Sunday, November 16, 2008

بد... خيلی بد



خب جناب باند که پارسال بازگشتی قدرتمند داشت امسال مسرور و مغرور از پيروزی با یه فیلم پیزوری به پرده سینما برگشته تا با تکیه بر خوره های جیمز باند و اعتمادی که به لطف «کازینو رویال» کسب کرده بود منفعتی چندباره بدست بیاورد و کمک کند تا امورات سازندگانش تا سال بعدی و دنباله ای دیگر برای این جاسوس بداخلاق انگلیسی بگذرد.
آقای «دانیل کریگ» برای بار دوم در نقش مامور 007 ظاهر می شه و هرچند به نظرم هنوز کارش درسته و از زمان استاد «شان کانری» بهترین «جیمز باند» محسوب می شه ولی حتی نگاه سرد و جذاب و ماکیزموی (machismo) ذاتی اش نمی تونه کشتی دکل شکسته آقای «فورستر» رو که در طوفان کلیشه ها گرفتار شده سالم به ساحل برسونه. اصلا آدم با خودش فکر می کنه چرا باید کارگردانی که تجربه قابل قبولی در ملودرام («بادبادک باز» یا «یافتن نورلند») داره بیاد ساخت یه اکشن بزن بهادر رو قبول کنه؟ انگار فیلم از سر سیری ساخته شده. ایده ها و صحنه های اکشن به شکلی وصله پینه ای از فیلمهای اکشن موفق قدیمی تر (به قدمت «ایندیانا جونز» های دهه 80 و حتی سومین پدرخوانده) و جیمز باندهای قبلی اومده و هیچگونه تلاشی در نوآوری چه در قصه و چه در اجرا صورت نگرفته. تازه «پاول هگیس» که قبلا روی فیلمنامه های «بچه میلیون دلاری» و «تصادف» کار کرده بوده اینجا هم حضور داره (باز هم حضور یه آدم با سابقه بی ربط ملودرام در یک کار ضد ملودرام) ولی انگار چک اول رو که گرفته بی خیال شده و یه چیزی سرهم کرده و تحویل داده. صحنه اپرا خجالت آور دراومده و به نظر میاد «فورستر» تحت تاثیر فیلمهای دی پالما بوده که اونم به نوبه خودش دنباله روی هیچکاکه (خوشبختانه زنجیر تقلید اینجا قطع می شه. ولی فکر کنم تا چند سال دیگه این زنجیر دراز و درازتر بشه که سر اونورش به یه استاد سینمای کلاسیک برسه و سر اینورش به یه نوچه دانشگاه درس خوانده تازه زبون باز کرده!).
این رو هم نگید که مگه چقدر می شه درون ساختار محدودکننده فیلمهای جیمز باند دست به ابداع و نوآوری زد. اولا که همونطور که گفتم «کازینو رویال» (و خیلی از فیلمهای دیگه از همین سری) به مراتب بهتر از این بودند. ثانیا کریستوفر نولان با «شوالیه سیاه» ثابت کرد که در چارچوب قواعد دست و پا گیر بتمن (که فکر کنم دست سازنده رو از جیمز باند هم محدودتر می کنه) می شه شاهکاری ضدکلیشه ساخت. ثالثا انگار سازندگان این جیمز باندهای آخر خیلی خودشون رو ملزم ندیدن قواعد جیمز باندی رو رعایت کنن. مثلا دیگه از شوروی خبری نیس (خدا رو شکر!) یا مثلا دیگه جناب باند تمایلی نداره از ابزار و وسایل سوپرتکنولوژی اش استفاده کنه (مشخصه بارز جیمز باندهای اولیه) و همینطور آقای جیمز باند داره فیلم به فیلم نجیب تر و رابطه اش با دخترهای فیلمهاش افلاطونی تر می شه (از بد بیننده!).

آخی الان یه دور خوندم دلم سوخت. اینقدرها هم بد نبود دیگه ولی خداییش بد بود!

Monday, November 03, 2008

مگان و شاوارما

۱. اگر فکر کردين دلیل غیبت چند ماهه من ۱۶ روز جشنواره ونکوور یا اسباب‌کشی اخیر يا کار بی‌وقفه روی رمان يا بیحوصلگی دوره‌ای يا خستگی بعد مسیر دو ساعت و نيمه به کار بوده سخت در اشتباهيد چرا که با اينکه هرکدوم اينها مزيد بر علت بودند ولی هيچکدوم علت تامه نبودند که همانا علت تامه محو شدن بنده حقير در جمال خانم مگان فاکس روباه‌صفت بوده.



۲. هميشه ادبيات منبع الهام سينما بوده ولی در سال آتی چند اثر غول ادبی دارند توسط کارگردانهای غول يا نيمچه‌غول تبديل به فيلم می‌شن. «والتر سالس» مدتيه داره روی اثر دورانساز «جک کرواک» يعنی «در جاده» (On the Road) کار می‌کنه، «تيم برتون» با اون موهای ژولی‌پولی‌اش داره «آليس در سرزمين عجايب» اثر «لوييس کارول» رو به روی پرده سلولوييدی می‌بره، «فيليپ نويس» هم که داره از «چوپان آمريکایی» (American Pastoral) کتاب پاليتزر گرفته «فیلیپ راث»‌ اقتباس می‌کنه و بالاخره «آلن پارکر» هم انگار کار ساخت «دوریان گری» شاه‌اثر «اسکار وایلد» رو تموم کرده. ببینیم چه کردن دوستان...
۳. توی دانتاون ونکوور، نزدیک کتابخونه مرکزی شهر يه مغازه کوچک دونری/شاوارمايی لبنانی هست به اسم «فلافل مزون» (Falafel Maison). اين رستوران رو زن و شوهر لبنانی شیعه همراه با دو تا دختر و دو تا پسرشون می‌چرخونند و از اونجايی که خيلی غذاشون خوشمزه‌س و از اونجايی که من دور و بر کتابخونه زیاد تردد می‌کنم و از اونجايی که آدم شکمويی هستم معمولا هفته‌ای يه بار اونجا می‌رم و ديگه همه اعضای خانواده رو می‌شناسم. اين خانواده به نظرم می‌تونن سوژه يه فيلم باشن. قشنگ ديناميک يه خانواده سنتی مهاجر درشون ديده می‌شه. زن خانواده محجبه جدی و در عين حال مهربون‌ايه که تقريبا يک بار در ميون برای سلامتی شيخ حسن نصرالله دعا می‌کنه (بی‌شوخی می‌گم اينو). مرد خانواده هم در ظاهر مسلمونه ولی دور از چشم خانمش با دخترايی که ميان غذا بگيرن تيک می‌زنه. بچه‌ها هم که کاملا امروزی‌ان. طی روز که پدر و مادره هستند آهنگ‌های لبنانی و عربی پخش می‌شه و شبها که بچه‌ها هستن آهنگهای غربی امثال بيانسه. بچه‌ها هم که وقتی تنها هستند مغازه می‌شه پاتوق پسر دخترا که فکر کنم کم و بيش روابطی غيرافلاطونی هم اون پشت‌مشت‌ها در جريانه. خلاصه هم فاله و هم تماشا. اگه ونکوور هستيد به اين غذاخوری در تقاطع رابسون و ريچاردز سر بزنيد اگر هم نيستيد که بشينيد به جاش «کارامل» رو ببينيد.



۴. دارم دو تا کتاب از جناب «خوزه ساراماگو» می‌خونم. حالا دربارش می‌نويسم. ولی لامصب اعجوبه‌ايه بی‌مانند.