.comment-link {margin-left:.6em;}

سکوت سنگين

Saturday, January 24, 2009

موجزستان



بعضی نشریات سینمايی، به‌طور خاص «ورایتی» و «اسکرین دیلی» سبک جالبی برای نقدهاشون دارن به
اینصورت که چکیده‌ای از نقد رو توی همون پاراگراف اول در قاب دو سه جمله می‌نویسن. با خوندن اين پاراگراف به‌شکل فشرده‌ای با نقاط قوت و ضعف فیلم، دورنمای اقتصادی‌اش و طرح قصه‌ و روایتش آشنا می‌شیم (البته در گزارش‌های خبری هم این رسمه که باید عصاره خبر در همان پاراگراف اول آمده باشد). همیشه دلم می‌خواسته بتونم نوشتن اینجوری رو تمرین کنم. از طرفی مدتیه که کرم
باز کردن یک وبلاگ انگلیس به جونم افتاده و در نهایت تصمیم گرفتم با تلفیق این دو دغدغه یک وبلاگ جدید به اسم TerseLand راه بندازم. Terse در انگلیسی معنی موجز و چکیده می‌ده و اسم وبلاگم چیزی تو مايه‌های «موجزستان» می‌شه. در این وبلاگ سعی‌ام بر اینه که حجم هر پست بیشتر از ۴۵۱ کاراکتر انگلیسی نشه که این مساله خوندنش رو خیلی سریع می‌کنه. همچنان این وبلاگ فارسی رو خواهم داشت و با همین فرکانس به‌روزرسانی ولی طبعا «موجزستان» رو بخاطر حجم کوچکش با ريتم سريعتری آپدیت خواهم کرد. توضیحات بیشتر رو در همون پست اولش دادم. نظرات‌تون در این مرحله آزمایشی می‌تونه کمک زیادی کنه...

Sunday, January 11, 2009

از همه چیز...


۱. امروز «جاده روولوشنری» (Revolutionary Road) رو دیدم. اعتراف می‌کنم که جا خوردم. می‌دونستم که از روی کتاب عالی «ریچارد ییتس» (Richard Yates) ساخته شده و می‌دونستم با توجه به سابقه تئاتری درخشان آقای سام مندس باید با اقتباس خوبی روبرو بشم. من که کتاب رو نخوندم ولی کاملا از هر سکانس فیلم معلومه که مایه اولیه‌اش به شدت خوب بوده:‌ شخصیت‌ها، دیالوگ‌ها، سیر قصه... و آقای مندس هم الحق رتوش سینمايی هنرمندانه‌ای رویش زده. تم توهم‌زای «رویای آمریکایی» (American Dream) که نقطه آغاز خیلی آثار ادبی/سینمايی بوده (مهمترینش شاید «مرگ دستفروش» آرتور میلر) اینجا هم حضور پررنگی داره. زوج به ظاهر موفق آمریکایی که در در زندگی مشترک خود به بن‌بست دلزدگی و یاس خورده‌اند به جستجوی راه چاره هستند و این فیلم خیلی خوب و روان نشان می‌دهد چطور در تصمیم‌گیری‌های روزمره آنقدر غرق می‌شویم که نمی‌توانیم خودمان را از بیرون ببینیم و فکر کنیم آیا این همانی است که از زندگی می‌خواهیم؟ نکته جالب اینه که سام مندس که خود انگلیسی است و در انگلیس هم بزرگ شده چطور تونسته با دو فیلم «زیبای آمريکایی» و همین یکی روح زندگی آمريکایی رو به اين خوبی و صداقت تسخیر کنه.
۲. این چند روزه به طرز عجیبی هوس این کیک‌های تیتاپ ایران رو کرده بودم. یادش بخیر توی ایران بعد کلاس تربیت بدنی دانشگاه با شیر کاکائو می‌گرفتیم چه حالی می‌داد. البته این اواخر تیتاپ های جدید اومده بود که با اینکه تقریبا خوشمزه بودن ولی طعم اون اولی‌ها رو نداشتند. کسی می‌دونه اينور آب چیزی شبیه تیتاپ پیدا می‌شه یا نه؟
۳. فیلم والکایری (Valkyrie) ساخته برایان سینگر رو هم دیدم. قصه واقعی طرح ترور هیتلر که در پایان شکست می‌خوره. در مجموع کار آبرومندانه‌ای بود ولی هم مقادیری سوتی‌ داشت هم اینکه زیادی برق و جلای هالیوودی بهش زده شده بود. یک نکته مثبت فیلم ملودرام نکردن زیادیش بود که با توجه به سوژه به شدت به ضررش تموم می‌شد. با اینکه زن و بچه‌های کاراکتر اصلی در فیلم حضور دارند و تا حد خوبی بیننده هم نگرانشان است ولی فیلم در نمایش روابط ملودرام بین آنها خویشتنداری می‌کند.
۴. این آقای «ژان ماری گوستاو لو کلزيو» که امسال جایزه نوبل ادبیات رو برده جدای از این نوبل (و نوبل طولانی‌ترین اسم!) باید نوبل خوش‌تیپی رو هم ببره. اولین کتاب آقا که فکر کنم در ۲۳ سالگی نوشته تجدید چاپ شده که روش هم عکس خودشه. از دور که توی کتابفروشی دیدم فکر کردم از این چیزای جلف تینیجریه نزدیک‌تر که شدم دیدم زده برنده جایزه نوبل... عدل خداس دیگه! یکی رو هم ادیب می‌کنه هم خوش‌تیپ. یکی هم هیچکدوم نمی‌شه در عوض رییس‌جمهور می‌شه...
۵. آها یه چیزی هم راجع‌به غزه. فکر کنم دیگه همه درباره جنایت بشری و نسل‌کشی و وحشی‌گری و اینا نوشتن و من بنویسم تکراری بشه. ولی یه چیزی که هست اینه که این اسراییلی‌های اوسکول فکر نمی‌کنند که با این کارشون تمام افکار عمومی رو علیه خودشون متحد کردند؟ چه چیز دیگه‌ای می‌تونست افراطیون مذهبی، میانه‌گراها، لیبرال‌ها، سکولارها و چپی و راستی رو علیه دشمن مشترک متحد کنه؟

Thursday, January 01, 2009

از گذشته ها


جستار به گذشته عادت غریبی است. یک وسوسه همیشگی که از منشور حال به گذشته نگاه کنیم. امروز یاد روزهای قدیم ایران افتاده بودم، نه یاد همه چیزش. یاد خاطرات فیلم دیدنهایم و نوشتن‌هايم درباره‌شان.
چقدر در محدودیت آن دوران دیدن فیلمهای جدید و نایاب می‌چسبید. یادم می‌آید وقتی اینترنت‌ها درپيت بودند در شرکتی که کار می‌کردم اینترنت پرسرعت داشتیم و من یواشکی فیلم دانلود می‌کردم (آن موقع هنوز مفهوم دانلود فیلم خیلی جا نیفتاده بود). چقدر دانلود و دیدن «۲۰۴۶» وقتی هنوز هیچکس در ایران ندیده بودش می‌چسبید. یادم می‌آید یک شب ساعت ده از خونه در قیطریه ماشین را برداشتم که به شرکت واقع در میدان آزادی بروم که اگر دانلود «داگویل» تمام شده بود رایتش کنم و به خانه برگردم و مشغول دیدنش شوم. آن موقع «فون تریر» را می‌پرستیدم (الان کمی کمتر!). فردای آن روز که جمعه بود به دفتر روزنامه شرق رفتم و وقتی به بچه‌ها گفتم «داگويل» را ديدم چه منظره جالبی بود وقتی چشم همه چهارتا شده بود (یادش بخیر شرقی‌ها جمعه‌ها صفحه‌های شماره شنبه را می‌بستند و من بخاطر ترافیک همیشه جمعه‌ها بهشان سر می‌زدم).
وقتی هم که نوشتنم در مطبوعات را شروع کردم همه‌ش پروژه شخصی‌م این بود که کارگردانهای کمتر شناخته شده مستقل را معرفی کنم. وقتی «آمورس پروس» را دیدم و ديوانه‌م کرد، فیلمش به آنصورت در ایران دیده نشده بود. رفتم دفتر فیلم‌نگار و بهشان پیشنهاد دادم نقدی راجع‌بهش بنویسم. آنها هم با نگاهی شک‌آلود موافقت کردند و بعد که نقد من را خواندند آنقدر پرهیجان درباره‌ش نوشته بودم که ازم خواستند فیلم را برایشان بیاورم. بهرحال بعد مدتی نام «الخاندرو گونثالث ایناریتو» در ایران جا افتاد. همینطور بود نوشتن‌هایم راجع به «فرانسوا ازون»، «کیم کی دوک» و «الخاندرو امنابار». البته در مورد کارگردانهایی مثل «تاد سولاندز» و «کاترین بریا» بخاطر تم ناجورشان هیچوقت نتوانستم سردبیرها را مجاب کنم که درباره‌شان مطلب چاپ شود. یک بار با آقای گلمکانی سردبیر مجله فیلم بگومگو می‌کردم که چرا مطالب من را سانسور می‌کند. بعد آخرش گفت خب تو چه انتظاری از من داری؟‌ گفتم اینکه همانطور که من به شما می‌دهم شما چاپ کنید! از آن نگاههای مخصوص‌اش کرد و گفت پس من اینجا چکاره‌ام، ناسلامتی سردبیرم!
ماجراهای دیگر خرید دی وی دی از خارج بود آن هم زمانی که فیلمهای اروپایی و مستقل در ایران راحت پیدا نمی‌شدند. به هر مسافر بنده‌خدایی یک فهرست دی‌وی‌دی می‌دادم که برایم بیاورد و وقتی می‌دیدم و کپی می‌کردم آنها را به يک آقای کلکسيونر می‌فروختم (آن آقا هم برای خودش شخصيتی بود. در هياهوی چهارراه ولیعصر يک مغازه دو متر در يک متر ظاهرا عطرفروشی داشت ولی اموراتش از کپی فیلم می‌گذشت. از این طریق فیلمهایی را دیدم که عمرا به شکلی دیگر می‌توانستم ببينم. فيلمایی چون «هشت زن» ازون يا «سکس و لوسیا»ی خولیو مدم يا «ژاپن» ریگاداس يا (نسخه عالی) «میل مبهم هوس» استاد لوییس بونوئل.

کاش عقربه‌های ساعت بعضی اوقات (مثل فیلم بنجامین باتن) عقب عقب می‌رفتند...