.comment-link {margin-left:.6em;}

سکوت سنگين

Sunday, July 23, 2006

ماه تلخ

شايد «ماه تلخ» فيلم کاملی نباشه، يعنی شايد از ديد سينمايی نشه واقعا از ۱۰ بهش ۱۰ داد (و واقعا هم بين فيلمای «پولانسکی» بعد از شاهکارهايی مثل «محله چينی‌ها» يا «بچه رزمری» قرار می‌گيره) ولی از نظر نمايش سير اوج و فرود رابطه يک زن و يک مرد می‌تونم بگم تقريبا فيلمی به اين کمال و دقت نديدم. داستان آشنايی يه نويسنده آمريکايی در فرانسه با رقاصه‌ای فرانسوی آنقدر با صراحت و جسارت تعريف شده که هيچ لحظه‌ای از رابطه زن و مرد نيس که از سير روند ماجراهای فيلم جا مونده باشه (هرچند نگاه بدبينانه پولانسکی چاشنی بعضی صحنه‌ها شده). بعضی از ديالوگ‌های فيلم آنقدر قشنگ هستن که بدون اينکه خودم بخوام ته ذهنم رخنه کردن و بعضی وقتها بی‌اختيار به زبون ميارم. به اين صحنه‌ای که اينجا می‌خوام مثال بزنم دقت کنين. اين صحنه موقعيه که رابطه آنها به نفس‌نفس افتاده و هرکدوم منتظر بهانه‌ای برای انفجار عقده‌های درونی‌شون هستن. سير ديالوگ‌ها که به دعوای محتوم بعدش منجر می‌شه و تنش فزاينده اورگانيک اين داد و ستد گفتاری فقط از ذهن خلاق پولانسکی می‌تونه زاييده بشه. با تشکر از محسن آزرم که چند سال پيش وادارم کرد اين فيلم رو ببينم. اين فيلم هميشه در قلب من جا خواهد داشت.
سر صبحانه ميمی از توی بطری شير می‌خوره. اسکار از اين کار ميمی خوشش نمياد.
اسکار:‌ بايد حتما اونجوری بخوری؟ چرا از ليوان استفاده نمی‌کنی؟
ميمی: چه فرقی می‌کنه؟‌ جفتش يه مزه رو می‌ده.
اسکار: ولی يجور به نظر نمی‌رسه.
ميمی: اوه-لا-لا. نمی‌دونستم که اينقدر ظريف (delicate) هستی.
اسکار: منظورت از ظريف چيه؟
ميمی: منظورم ظريفه.
اسکار: می‌دونم منظورت چيه ولی اين واژه درستی براش توی انگليسی نيس. اگه لغتی رو به انگليسی نمی‌دونی به فرانسوی بگو.
ميمی: به فرانسوی نمی‌گم چون فرانسوی تو به اندازه کافی خوب نيس.
اسکار: از انگليسی تو بهتره.
ميمی:‌ بعد اين همه سال توی پاريس بايد هم باشه. شايد انگليسی‌ات هم خيلی خوب نيس. شايد واسه همينه که کسی نمی‌خواد کتابات رو منتشر کنه.
اسکار (فنجونش رو به ميز می‌کوبه): حالا منتقد ادبی شدی. همچين چيزی واسه يه گارسون خيلی خوبه.
ميمی:‌ من گارسون نيستم. من رقاصم.
اسکار: گور بابای رقاص. اگه من تو رو از اون رستوران لعنتی جمع نکرده بودم الان هنوز داشتی انعام جمع می‌کردی.
ميمی بطری شير را به سمت اسکار پرت می‌کند. وقتی می‌خواد از آشپزخونه بيرون بره اسکار موهاش رو می‌گيره...

















Thursday, July 13, 2006

صحنه‌های ماندگار - 4

فيلم: همشهری کِين (۱۹۴۱)
«چارلز فاستر کين» (اورسون ولز) در دوران کودکی از مادرش جدا شده و به دنيای روزنامه‌نگاری پرتاب می‌شود. هوش سرشار و جاه‌طلبی‌هايش باعث می‌شود به تدريج به آدم قدرتمند روزنامه‌ها تبديل شود و يک سری روزنامه مهم زنجيره‌ای زير دستش کار کنند. او چهره‌ مهم روز می‌شود درحاليکه زندگی خصوصی چندان موفقی ندارد. از محبت پدر و مادر به دور بوده و نمی‌تواند زندگی عاطفی موفقی برای خود بسازد. در هنگام مرگ آخرين کلمه‌ای که از دهانش خارج می‌شود «رزباد» (Rosebud) است. خبرنگاری روی اين قضيه حساس می‌شود و تلاش می‌کند با کنکاش در گذشته «کين» معمای «رزباد» را حل ‌کند. ما هم از طريق تحقيقات خبرنگار با زندگی کين آشنا می‌شويم ولی در پايان خبرنگار نمی‌تواند راز «رزباد» را حل کند و به نظر می‌آيد فيلم رو به اتمام است. در صحنه آخر فيلم (که يکی از بهترين پايان‌بندی‌های تاريخ سينماست) يک گروه کارگر مسوول می‌شوند خرت‌وپرت‌های انباری «کين» را بسوزانند. در لابلای شعله‌ها يک سورتمه بچگانه نظرمان را جلب می‌کند که در صحنه‌های کودکی «کين» ديده بوديمش و وقتی دوربين کلوزآپ می‌شود متوجه می‌شويم که پشت آن نوشته شده: «رزباد». آخرين واژه‌ای که از دهان «چارلز فاستر کين»، غول رسانه‌ها، خارج شده چيزی نيست جز حسرت دوران معصوم کودکی ربوده شده...









Monday, July 10, 2006

بازی من در فيلم کوبريک!

همه‌جور خوابی ديده بودم غير از خواب سينمايی. ديشب خواب ديدم بازيگر فيلم «استنلی کوبريک» هستم و در حين تمرين نور پروژکتور به چشمم می‌خوره و از شدت نور قيافه‌م يه جور مضحکی می‌شه و کوبريک قاه‌قاه شروع می‌کنه به خنديدن. بعدش اين صحنه خنده کوبريک بخاطر اينکه آدم عبوس و خشکی بوده می‌ره توی صد صحنه به‌یادماندنی تاريخ سينما. تعبيرش چيه؟

Friday, July 07, 2006

و حالا لينچ



همين چند ساعت پيش اعلام شد که قراره آخرين فيلم لينچ که سالهاست مشغول ساختشه، «امپراتوری درون» (Inland Empire)، در جشنواره معتبر ونيز نمايش داده بشه و بعدش جايزه تقدير از يک عمر فعاليت هنری بهش تعلق بگيره. پس ظاهرا بالاخره ساخت فيلم تموم شده و بايد منتظر نتيجه باشيم. «امپراتوری درون» اولين فيلم لينچه که به شيوه ديجيتالی فيلمبرداری شده.

Saturday, July 01, 2006

راهی به جهنم

ديروز فيلم جديد «مايکل وينترباتم»، «راه به گوانتانامو» (The Road to Guantanamo) رو برای خبرنگارها نشون می‌دادن (فکر کنم هفته ديگه اکران عمومی بشه) من هم از طرف Peak، هفته‌نامه دانشگاه، رفتم. وينترباتم از اون دسته کارگردانهاست که دائما ژانر فيلمهاش رو عوض می‌کنه. يه وقت می‌ره سراغ برداشت ادبی (جود)، يه وقت می‌زنه به سرش می‌ره سراغ فيلم اروتيک (نه ترانه)، يهو سياسی می‌شه (به سارايوو خوش آمديد، در اين دنيا)، يا هوس می‌کنه فيلم علمی-تخيلی تو مايه‌های داستانهای «فيليپ ديک» بسازه (کد ۴۶). حالا هم يهو از گوانتانامو سردرآورده. قبل اينکه فيلم رو ببينم چندان ديد خوبی به فيلم نداشتم. احساس می‌کردم صرفا فرصت‌طلبی باعث شده که سراغ اين سوژه داغ بره. ولی خيلی زود فهميدم که با يه فيلم قوی و خوب طرفم.
«راه به گوانتانامو» داستان واقعی سه تا پاکستانی رو تعريف می‌کنه که به طور اتفاقی توی افغانستان دستگير می‌شن و به زندان گوانتانامو منتقل می‌شن. تقريبا نيمه دوم فيلم توی گوانتانامو می‌گذره. فيلم تعادل ظريفی بين فيلم مستند و فيلم داستانی برقرار کرده. واقعا به نظر مياد ژانر مستند بعد «مايکل مور» به يه تحول عظيم رسيده. ضمن اينکه داستان اين سه نفر خيلی تکون‌دهنده است ولی آزاردهنده نيس و افراط و اغراقی ديده نمی‌شه (چيزی که بعضی اوقات «مايکل مور» دچارش می‌شد). ضرباهنگ فيلم فوق‌العاده‌اس. استفاده از موسيقی خيلی بجا و به‌موقع است. هيچوقت فيلم توی تله شعار دادن نمی‌افته. کلا سه چهار بار از سخنرانی‌های بوش و رامسفلد توی فيلم استفاده شده و هرکدوم در حد دو سه جمله. کلا وينترباتم چيزی ساخته که بيننده غربی رو کاملا به فکر فرو می‌بره بدون اينکه روزش رو خراب کنه. فيلم در جشنواره برلين خرس نقره‌ای برده که شايد برای موفقيت تجاری‌اش کم‌وبيش کمکش کنه. بهرحال اميدوارم شرايط اکران خوبی نصيبش بشه و آدمای بيشتری فيلم رو ببينن، هرچند اکران توی تابستون برای چنين فيلمی چندان خوب نيس. اونهايی هم که ايران هستن مطمئن باشن که اين فيلم رو حتما خواهند ديد چرا که کاملا به مذاق هيات حاکمه ايران خوش مياد و بهرحال ما که زندانی بهداشتی و ترتميز مثل اوين داريم لازمه که با زندانهای کثيف آمريکايی آشنا بشيم.