.comment-link {margin-left:.6em;}

سکوت سنگين

Thursday, June 22, 2006

عصاره

از اينکه مجموعه آثار کارگردانها رو در قالب دو سه کلمه خلاصه کنم خيلی خوشم مياد. منظورم ژانر فيلماشون نيس (درام، کمدی، اکشن...). بيشتر درونمايه و مضمون رو می‌گم. فعلا اين چند تا رو داشته باشين:

مايکلانجلو آنتونيونی:‌ تنهايی، سردی، چهره
مارتين اسکورسيزی: خشونت، مذهب، خودويرانگری
ديويد لينچ: رويا، غرابت
کريستف کيسلوفسکی:‌ تقدير، تصادف، سياست
ديويد کراننبرگ: مديا، خشونت، جسم (بدن)
وانگ کار وای:‌ خاطره، گذشته، عشق‌های ناشدنی
لارس فون‌ترير:‌ شکنجه روح، صراحت، نوآوری
اتوم اگويان:‌ جريان سيال ذهن، تنهايی
استيون اسپيلبرگ: بچه‌ها، هپی اند، يهود
اسپايک لی:‌ سياهان، تبعيض، اعتراض
مايکل هانکه:‌ سادومازوخيسم، خانواده در معرض تهديد
کاترين بريا:‌ مردها حيواناتی هستند با غدد جنسی تحريک شده!

Sunday, June 11, 2006

يکی بود يکی نبود

معمولا جمله اول و آخر رمانها يا صحنه اول و آخر فيلمها جمله‌ها و صحنه‌های به ياد موندنی‌ای هستن. خيلی از هنرمندها توی مصاحبه‌هاشون گفته‌اند که اصلا همون جمله يا صحنه اوليه به ذهن‌شون رسيده و الهام‌بخش بقيه اثر بوده. ضمنا در خيلی موارد عصاره اثر توی همون قسمت اول خلاصه شده. يه سر به اينجا بزنين. جمله‌ اول کتاب‌های معروف رو جمع‌آوری کرده. توشون چيزای قشنگی پيدا می‌شه.

Thursday, June 08, 2006

حقيقت گم‌شده

بعضی وقتها آدم تحت شرايط خاصی فيلمی رو می‌بينه يا کتابی رو می‌خونه که تاثيرش چتد برابر می‌شه. مثلا من فيلم «آگرانديسمان» (۱۹۶۶، Blow-up) آنتونيونی رو درست در بحبوحه قتلهای زنجيره‌ای ديدم. توی «آگرانديسمان» عکاس فضولی حين عکاسی‌های روزمره از معاشقه يه زن و مرد توی پارک عکس می‌گيره وقتی که عکس رو ظاهر می‌کنه متوجه پاهايی افتاده پشت بوته‌ها می‌شه. با بزرگتر کردن عکس به نظر مياد هيکل محوی هم توی بوته‌ها ديده می‌شه. ولی هرچی عکس رو بزرگ‌تر می‌کنه (معنی لغوی آگرانديسمان يعنی بزرگ کردن عکس) تصوير محورتر و گنگ‌تر می‌شه تا اينکه اصلا حقيقت کاملا گم می‌شه و قهرمان فیلم بدون اينکه به نتيجه‌ای برسه بی‌خيال می‌شه. اون موقع که فيلم رو ديدم جناحهای سياسی توی ايران تو سر و کله هم می‌زدن و همديگه رو سر قتلها متهم می‌کردن و خلاصه ماجرای شاه‌کليد قتل‌ها سوژه روز هر روزنامه و هر محفلی بود و هر روز هم آتيش طرفين تندتر می‌شد تا اينکه آخرش از اين هرج و مرج و سردرگمی چيزی بيرون نيومد و همه چی ماست‌مالی شد.

Saturday, June 03, 2006

دور افتاده از حقيقت

از بچگی از اينکه يک حقيقتی رو ديگران بدونن و من ندونم وحشت داشتم. مثلا اينکه يک روز برم مدرسه و ببينم قرار بوده اون روز امتحان بگيرن و همه آماده‌ان و من خبر ندارم خيلی برام ترسناک بود. از اون بدتر اينه که همه يه چيزی درباره من بدونن. واسه همين بود که قبل بيرون رفتن از خونه با وسواس زيادی دقت می‌کردم که زيپ شلوارم بالا باشه!
حتما می‌دونين که من فيلم ترسناک دوست دارم. يکی از زيرژانرهای ترسناک که واقعا ديدنش برام دلهره‌آوره فيلمهاييه که همه آدمای داستان (يا اکثرشون) حقيقتی رو از شخصيت اصلی مخفی نگه داشتن و حالا بعضی وقتها اطلاعات بيننده هم اندازه همون شخصيته يا بيشتره که در هر دو حالت حس بدی بهم دست می‌ده (منظورم از «بد» همون حس مازوخيستيه که باعث می‌شه آدم فيلم ترسناک ببينه تا بترسه و از اين ترسيدن لذت ببره!). اينجا سه تا نمونه کليدی که از فيلمهای خوب تاريخ سينما هم هستن رو آوردم. فقط دقت کنين که در هر سه مورد آخر فيلم و گره اصلی لو می‌ره:
۱. بچه رزمری (۱۹۶۸، Rosemary's Baby، رومن پولانسکی): «رزمری» و «گای» زوج جوانی هستن که به خونه جديدی نقل مکان کردن. رفتار همسايه‌ها کمی عجيب‌غريبه. بعد از مدتی «رزمری» باردار می‌شه. همچنان اطرافيانش رفتار مشکوکی دارن، حتی شوهرش هم کم‌کم چهره عوض می‌کنه. درعين‌حال همه مواظب سلامت بچه هستن. در صحنه پايانی، رزمری از آپارتمان خودش يه در مخفی به آپارتمان همسايه پيدا می‌کنه و تمام شخصيت‌های فيلم رو اونجا کنار نوزاد خودش می‌بينه در حاليکه همه دارن فرياد می‌زنن «Hail Satan». «رزمری» بدون اينکه بدونه با خود شيطان جفت‌گيری کرده و بچه شيطان رو به دنيا آورده و همه اطرافيانش پيروان شيطان بودن که مامور بودن مراقب باشن بچه سالم به دنيا بياد.
۲. ديگران (۲۰۰۱، Others، الخاندرو آمنابار): «گريس» زن مذهبی‌ايه که با دختر و پسرش توی يه خونه بزرگ تقريبا متروکه زندگی می‌کنه. شوهرش به جنگ رفته و دو پيشخدمت و يه باغبون توی کارهای خونه کمکش می‌کنن. او از حقيقتی فرار می‌کنه که چند تا از شخصيت‌های فيلم از اول ازش آگاه‌اند و بقيه هم در طی فيلم متوجه می‌شن و فقط «گريس» هست که تا آخرين لحظات فيلم در مقابل حقيقت مقاومت می‌کنه:‌ همه شخصيت‌های فيلم از جمله «گريس» مرده‌ان و در واقع اونها هستن که مزاحم زنده‌ها شده‌ان.
۳. هجوم رباينده‌های جسد (۱۹۵۶، Invasion of the Body Snatchers، دان سيگل): دکتر مايلز رو می‌خوان توی آسايشگاه روانی بستری کنند ولی ادعا می‌کنه که واقعا دکتره و اشتباهی گرفتنش. داستان زندگيش رو واسه يه روانشناس تعريف می‌کنه. می‌گه که وقتی به شهر محل زندگيش برمی‌گرده اتفاقهای عجيبی می‌بينه. در چند مورد مردم بهش مراجعه می‌کنن و ادعا می‌کنن فاميلهای نزديکشون واقعا خودشون نيستن: با اينکه همون چهره و همون خاطرات مشترک رو دارن ولی خيلی بی‌احساس‌تر شدن. قضيه پيچيده‌تر می‌شه وقتی که چند روز بعد اين حرفشون رو پس می‌گيرن. کم‌کم معلوم می‌شه مردم با يه روشی (که مثل اکثر فيلمهای علمی-تخيلی قبول کردنش سخته ولی اين مطلب خيلی بهش کاری نداره) احساسات خودشون رو می‌دن و يک زندگی راحت و بی‌دردسر و بدون ناراحتی رو شروع می‌کنن. جالبه که اولش مردم نمی‌خوان دچار اين تغيير بشن ولی به محض اينکه احساسات‌شون رو از دست می‌دن از زندگی بی‌احساس جديدشون راضی‌ان (در واقع چيزی حس نمی‌کنن که بخوان ناراضی باشن). کم‌کم توی شهر دکتر مايلز تنها آدم باقی‌مانده می‌شه و تنها راهی که براش می‌مونه فرار از شهره...