.comment-link {margin-left:.6em;}

سکوت سنگين

Sunday, December 17, 2006

پاريس ازت متنفرم!






يکی از حرکات قشنگ دوربين وقتيه که از يک نمای بسته، آرام آرام عقب مياد و بالا می‌ره و با اين‌کار محدوده وسيعی رو تحت پوشش قرار می‌ده. معمولا کارگردانها و فيلمبردارها وقتی از اين تکنيک استفاده می‌کنند که بخواهند بيننده رو متوجه وخامت اوضاع کنند يا به‌تدريج او را در يک فضای جديد قرار بدهند. از معروف‌ترين صحنه‌های اينچنينی، وقتيه که اسکارلت در «بر باد رفته» بين جنازه‌های جنگ دنبال جنازه يک نفر می‌گرده و قاب دوربين فقط او رو نشون می‌ده. بعد از چند ثانيه دوربين بالا می‌ره و تصوير هولناکی از بقايای جنگ رو می‌بينيم و با اين کار توجه بيننده از مصيبت فردی اسکارلت به مصيبت جمعی جنگ جلب می‌شه. مثال ديگه در «روزی روزگاری در آمريکا» رخ می‌ده که کاراکتر «رابرت دونيرو» از خانه‌ای بيرون مياد و در ميان جمعيت گم می‌شه و دوربين هم تعقيب او رو کنار می‌ذاره و آرام آرام بالا می‌ره و تصويری از نيويورک شلوغ دهه ۲۰ رو نشون می‌ده.

ولی يکی از بهترين نمونه‌هايی که می‌خوام دربارش بنويسم در انتهای فيلم «ديوانه‌وار» رومن پولانسکی رخ می‌ده. «ديوانه‌وار» از فيلمهای نسبتا خوب پولانسکيه که متاسفانه توجهی که شايسته‌اش بوده رو هيچوقت کسب نکرده. «هريسن فورد» نقش يک آمريکايی رو بازی می‌کنه که همراه همسرش برای کار کوتاهی به پاريس می‌روند و همسرش ربوده می‌شود. بعد از کش و قوس‌های فراوان «هريسن فورد» موفق می‌شه همسرش رو پيدا کنه البته به قيمت مرگ دختری که در اين راه کمک زيادی بهش کرده بود. وقتی فورد و همسرش سوار تاکسی می‌شن که برگردند يک ماشين آشغال‌جمع‌کن رو می‌بينيم که مشغول جمع‌آوری زباله‌هاست. در صحنه بعد دوربين در امتداد خيابان عقب می‌ره و نوشته‌های پايانی ظاهر می‌شوند و با بالا رفتن دوربين نمای هوايی از شهر پاريس می‌بينيم و برج ايفل هم به شکل محوی پيداست. «هريسن فورد» با نگاه بدبينانه‌ای نسبت به پاريس آن را ترک می‌کند و پولانسکی با نگاه بدبينانه‌تری به پاريس فيلم را به پايان می‌برد:‌ پاريس همچون يک زباله‌دانی است. شايد عکسهای بالا بهتر بتونند مفهوم استعاری اين توالی صحنه‌ها رو منتقل کنند.

Thursday, December 14, 2006

داستايوفسکی خوانی در اتاوا


من سالهاست که می‌خوام «جنايت و مکافات» داستايوفسکی رو توی يه فرصت مناسب بخونم ولی موقعيت پيش نمياد. ولی از اواسط ژانويه تا اواسط مارس به مدت دو ماه دارم برای کاری تبعيد می‌شم اتاوا و شبهای دراز و سرمای منفی سی درجه و شهر غريب فرصت مناسبيه برای اينکه داستايوفسکی بخونم. ولی وقتی اومدم کتاب رو بخرم يادم افتاد که روسی بلد نيستم و با انواع و اقسام ترجمه‌های مختلف انگليسی توی بازار روبرو شدم (حتی بيشتر از تعداد ترجمه‌های هری پاتر در ايران!). گفتم از خواننده‌های ثابت و گذری اينجا يه استعلام کنم ببينم کسی می‌دونه کدوم ترجمه بهتره و آيا مترجم خاصی بيشتر از بقيه روی آثار داستايوفسکی کار کرده؟ (مثل «اديت گراسمن» که بيشتر کارای «مارکز» رو به انگليسی برگردونده.) خلاصه اگه پيشنهادی داريد بگيد که اگه ترجمه بدی بخرم تو ذوقم می‌خوره و ممکنه ديگه تا آخر عمر سراغ داستايوفسکی نرم و داستايوفسکی نخونده از دنيا برم.

Tuesday, December 12, 2006

يکی از بهترينها



دو تا فيلم بودند که من هميشه بی‌صبرانه منتظر بودم بالاخره نسخه دی‌وی‌دی‌شون دربياد. يکی از آنها «زندگی دوگانه ورونيک» بود که مدتی هست توی اروپا و آمريکا دراومده و ديگری که اخيرا بعد از مدتها انتظار منتشر شده، «دنباله‌رو» (Conformist) شاهکار بی‌بديل «برناردو برتولوچی» است. من «دنباله‌رو» رو توی ايران به شکل ويديويی با کيفيت متوسط ديده بودم و حتی با همون شرايط عاشقش شده بودم. بعد کتابش رو خوندم (اثر «آلبرتو موراويا») که از لحن و روايتش خيلی خوشم اومد. وقتی کانادا اومدم سينماتک نسخه احياشده فيلم رو نمايش داد که باز هم به ديدنش رفتم. بهرحال کافی نبود و فيلم رو دانلود کردم و يه بار ديگه بعضی صحنه‌های دوست‌داشتنی‌اش رو مرور کردم. احتمالا لزومی نداشته که جزييات عشق‌بازی‌ام با اين فيلم رو توی وبلاگ بيارم ولی فقط خواستم بگم چقدر وقتی دو ماه پيش خبر اينکه بالاخره فيلم قراره منتشر بشه رو شنيدم خوشحال شدم و همون موقع به سرعت پيش‌خريد کردمش تا امشب به دستم رسيد.


«ژان لويی ترنتيان» نقش مارچلو، يک جوان خشک فاشيست رو بازی می‌کنه که برای ماه عسل با نامزدش از ايتاليا به پاريس می‌ره و برای اينکه وفاداری‌اش رو به حزب فاشيسم ثابت کنه ناچاره که استاد سابقش رو که حالا جزو ناراضی‌های سياسی محسوب می‌شه و در ايتاليا به سر می‌بره ترور کنه و به‌اين‌شکل ماه عسل تبديل به يک برهه تصميم‌گيری سخت برای مارچلو می‌شه. در ضمن مشخص می‌شه که همسر جوان استاد قبلا رابطه‌ای با مارچلو داشته و اين مساله اوضاع را پيچيده‌تر می‌کنه. در فيلم و کتاب فلاش‌بک‌هايی به دوران کودکی مارچلو هم پيدا می‌شه.
برتولوچی با اين فيلم به جهان شناسانده شد و بعد تونست با «آخرين تانگو در پاريس»‌ موقعيت خودش رو تثبيت کنه. من نمی‌دونم نظر سايرين چيه ولی به نظرم «دنباله‌رو» با فاصله زيادی بهترين فيلم برتولوچی و از نظر من يکی از ده فيلم برتر تاريخ سينماست. لحظه‌لحظه فيلم فوق‌العاده‌ است، حرکات نرم دوربين، ميزانسن، روابط، اقتباس ادبی، موسيقی غنی، بازی‌ها و کارگردانی تقريبا بی‌نقص‌اند. از نظر تماتيک، مضمون «يک داستان عاشقانه در دل بستر سياسی» عالی اجرا شده و آدم افسوس می‌خوره که همين مضمون چقدر توی «رويايی‌ها» (Dreamer) سطحی و بی‌مايه پرداخت شده (فيلمی که برتولوچی ۳۳ سال بعد از دنباله‌رو ساخت). من معمولا از فيلمی اينقدر تعريف نمی‌کنم ولی وقتی بعضی از سکانس‌های «دنباله‌رو» رو می‌بينم انگار که دارم شعر می‌خونم. فيلم نه تنها سياسی، بلکه عاشقانه، فلسفی و روانکاوانه هست. حالا که دارمش حتما يه بار ديگه هم خواهم ديدش و دربارش دقيق‌تر خواهم نوشت. به همه توصيه می‌کنم که فيلم رو بخرند يا حداقل ببينند.


پانويس: همراه با «دنباله‌رو»، يک فيلم مشهور ديگه برتولوچی، «۱۹۰۰»، هم برای اولين بار روی دی‌ودی‌دی منتشر شد. اون رو هم خريدم.