شوخی با بزرگان
اگر کارگردانهای مختلف بخواهند در فيلمشان سکانس عبور از خيابان داشته باشند هرکدام چطور آن صحنه را پرداخت میکنند؟ (اميدوارم هنرمندان ايرانی مطرح شده در اين مطلب اگر گذرشان به آن افتاد به دل نگيرند)
استيون اسپيلبرگ: پسر بچه مادرش را آن سوی خيابان میبيند و برايش دست تکان میدهد. مادرش لبخند بر لب دارد. پسر بچه وارد خيابان میشود تا به مادرش برسد. ناگهان دايناسوری به او حمله میکند ولی پسرک با دايناسور دوست میشود و با هم راه میافتند. ناگهان به يک موجود فضايی بیريخت میرسند ولی با او هم دوست میشوند و گذرشان به يک کوسه میافتد که از اقيانوس بيرون افتاده. با او هم دوست میشوند و همگی به مادر پسرک میرسند. ناگهان پدرش هم از راه میرسد و مادر را بغل میکند. پسرک از خوشحالی جيغ میکشد و همگی زندگی خوب و خوشی را با هم آغاز میکنند.
ابراهيم حاتمیکيا: به تعداد جناحهای سياسی ايران، مردهايی را میبينيم که میخواهند از خيابان رد شوند. همگی چند سال قبل جبهه بودهاند. يکیشان میلنگد. از جيب بغل همهشان گوشه يک پلاک فلزی بيرون افتاده است. اسمهايشان بر وزن «فاعل» است و اسم همسرانشان يکی در ميان فاطمه و زهرا است. هرکدام به نفع يک جناح سياسی حرف میزند و دوربين از آنی که به نفع جناح سياسی موردعلاقه حاتمیکيا حرف میزند يواشکی کلوزآپ میگيرد. وقتی فيلم به وزارت ارشاد میرود جناح سياسی حاکم حرفهای شخصيتهايی را که به ضررش حرف زده بودند را سانسور میکند و فيلم پارهپوره اکران میشود.
ديويد لينچ: مرد میخواهد به آنور خيابان برود. کوتوله مرموزی به سمت او میآيد و میگويد تو الان آنسوی خيابان هستی ولی مرد باور نمیکند. جلوتر میرود ولی میبيند پيرزنی عقبعقب راه میرود و با خود زمزمه میکند «کاتونامبالايوتيسيو». اين کلمه مرد را ياد چيزی میاندازد ولی نمیداند چيست وقتی به آن سوی خيابان میرسد ناگهان متوجه میشود که همچنان سر جای اول است. آن طرف خيابان را نگاه میکند ولی در کمال تعجب خودش را میبيند که آنجا ايستاده است. منتقدان شگفتزده واکنش نشان میدهند که «حتما فيلم خوبی بوده». نويسنده اين وبلاگ اين صحنه رو روزی ده بار نگاه میکند و دهان دوستانش را با آن صاف میکند بخاطر پوزخند بعضیهايشان رابطهاش را با آنها قطع میکند.
عباس کيارستمی: يک کنده باريک درخت در اين سوی خيابان افتاده است. فيلمنامه اينگونه است که قرار است باد بيايد و با وزش باد به تدريج کنده به آن سوی خيابان برسد. ولی آن روز هوا ساکن است. ناگهان به کيارستمی زنگ میزنند که ژوليت بينوش رسيده است فرودگاه و بايد برود. دوربين را روشن میگذارد و میرود. وقتی برمیگردد کنده دو سانتيمتر تکان خورده. کيارستمی طبعا فيلم را تدوين نمیکند چون از رئاليسم آن کاسته میشود. فيلم بدون ديده شدن به جشنواره کن میرود. منتقدان نعره و فغان میکشند و موی خود را میکنند، جاناتان رزنبام مینويسد «نالههای عاشقانه طبيعت برای گذار از بحران مدرنيته در پسزمينهای نئورئاليسم». ژان لوک گدار میگويد «سينما ديگر به آخرش رسيد برويم بميريم» برادران لومير از آن دنيا فرياد میزنند «اين همون سينمايی بود که ما اختراع کرده بوديم؟» ولی کسی صدای مردهها را نمیشنود.
لارس فونترير: زن میخواهد آن سوی خيابان برود تا به پسرش يا پدرش يا شوهرش يا يک مرد زندگیاش خدمت کند. ولی ماشين به او میزند و به زمين میافتد. عينکش زير چرخ ماشين خرد میشود و جايی را نمیتواند ببيند. مردی که از خيابان رد میشده او را میبيند و میپرد و به او تجاوز میکند. ناگهان مرد ديگری از راه میرسد و آن مرد را با لگد کنار میزند. زن میخواهد تشکر کند ولی آن مرد هم کمربندش را شل میکند و همان کار را میکند. زن هرطور که هست از جايش بلند میشود ولی پليس از راه میرسد او را به جرم بهم زدن نظم عمومی دستگير میکند. زن شروع به آواز خواندن میکند ولی پليس او را کشان کشان میبرد. زن موقع اعدام آوازی را زمزمه میکند.
الخاندرو گونثالث ايناريتو: مرد در وسط خيابان است. به زنی میرسد. دوربين مرد را رها میکند و زن را پی میگيرد. ناگهان تصوير کات میخورد و مرد را اول خيابان نشان میدهد. ناگهان يک تصادف رخ میدهد و میبينيم که زن بر زمين افتاده. تصوير دوباره کات میخورد و مرد را میبينيم که دارد به راننده از دور نگاه میکند، هنوز تصادف رخ نداده. در آخر فيلم همراه با موسيقی آرامی همه شخصيتهای فيلم را يکیيکی میبينيم که میتوانند به آن سمت خيابان برسند.
پدرو آلمودوار: مغازههای کنار خيابان به رنگهای نارنجی و قرمز و بنفش هستند. مردی که شبيه زنهاست و زنی که شبيه مردهاست دست در دست هم دارند از خيابان رد میشوند و حرف میزنند. از احساساتشان نسبت به يکديگر میگويند. مطمئن نيستيم که جنسيت هرکدام چيست. به آن سمت خيابان که میرسند پنهلوپه کروز را میبينيم. دوربين بالا میرود و وقتی مطمئن میشود نمای خوبی از شکاف سينه پنهلوپه کروز گرفته است تصوير کات میشود. بعد اکران فيلم جامعه نسوان از آلمودوار بخاطر نگاه عميقش به مسايل زنانه تشکر میکنند ولی آلمودوار در اصل میخواسته احساسات يک مرد همجنسباز را به تصوير بکشد ولی وقتی میبيند که اوضاع اينگونه است به روی خودش نمیآورد و در مصاحبهها فقط از سينههای پنهلوپه کروز تعريف میکند.
محسن مخملباف: از وامی که از يونيسف برای کمک به سينمای مردمی افغانستان دريافت کرده به چند نفر پول میدهد که برای تحقيق به دفتر جشنوارههای اروپايی بروند و بيوگرافی داورهای جشنوارههای آن سال را دربياورند. از آنها میخواهد ببينند داورها در دوران کودکی با چه اسباببازیهايی بازی میکردند و در دوره دانشگاه چه کتابهايی میخواندند. بر اساس اين اطلاعات مليت بازيگرانش و لوکيشن خيابانی که قرار است از آن رد شوند را انتخاب میکند. فيلمش در جشنوارهها جايزه میگيرد و با پول جايزهاش برای نوه سه سالهاش دوربين فيلمبرداری میخرد و به او قول میدهد تا سه سال ديگر از پلههای جشنواره کن بالا خواهد رفت.
مارتين اسکورسيزی: رابرت دونيرو نقش گانگستری را بازی میکند که از جنايتهايش پشيمان است و میخواهد به کليسای آنور خيابان برود و توبه کند. چهل سال پيش در دوران کودکی هم از اين خيابان رد شده بود و وسط خيابان با يک پسر سيسيلی مهاجر درگير شده بود. ناگهان يک ليموزين جلويش نگه میدارد و سه نفر از آن پياده میشوند و با باتوم به جانش میافتند. مرد کوتاهقدی داخل ليموزين با آرامش نظارهگر است. او همان جوان سيسيلی است. فيلم سروصدا میکند و دو سه نفر بخاطر خشونت افراطیاش از حال میروند. کلينت ايستوود از مراسم اسکار آن سال با دست پر خارج میشود.
مسعود کيميايی: مرد سيبيل کلفت بامرامی اين سمت خيابان ايستاده است ناگهان صدای موزيک دسپرادو میآيد در کمال تعجب میفهميم صدای زنگ موبايل اوست. گوشی را برمیدارد و میگويد «فرمايش؟ ننه تويی؟ چی شده ننه؟ به ابوالفضل از مادر زاده نشده کسی که رو آبجی ما دست بلند کنه». وقتی قطع میکند فرياد میزند. آب دهانش از لب بالايی به مدت هشت ثانيه آويزان میشود. به رفيقش زنگ میزند و میگويد نمیتواند به قرار تماشای خروس جنگی بيايد وقتی دوستش میگويد «مگه تو معرفت نداری» جواب میدهد که شوهر خواهرش روی ناموساش دست بلند کرده. رفيقش نعره میکشد و میگويد لوطی داشتيم؟ يه تيليف میزدی ترتيب طرف رو میداديم». گوشی را در جيبش میگذارد. آيپادش را خاموش میکند و از خيابان رد میشود. وقتی آن سمت خيابان میرسد کلا يادش میرود قرار بوده کجا برود. يکی از دوستانش را میبيند و جهت داستان برای ده دقيقه کاملا عوض میشود. (معمولا فيلمهای کيميايی حداقل يک مونولوگ خوب و حداکثر همان يک مونولوگ خوب را دارد که متاسفانه در اين سکانس رخ نداد).
کوئنتين تارانتينو: اوما تورمن در حالی که شلوارش شبيه زن کاراتهباز يک فيلم هنگکنگی سال ۱۹۷۶ و مدل موهايش يادآور زن بدجنس يکی از فيلمهای بروس لی است میخواهد برود آن سمت خيابان. تا وقتی که به نيمه خيابان میرسد دوربين ۸۷ تا کات میخورد. ناگهان ۶۴ تا ماشين مثل هم از راه میرسند و ۵۰۰ تا جنگجوی شمشير بهدست از آنها خارج میشوند. از ديدن رييس آنها تعجب میکنيم چون در صحنه قبل کشته شده بود. همه اين ۵۰۰ نفر در فيلمهای ژاپنی و تايوانی نقش سياهیلشکر را داشتهاند. موزيک متن فيلم شروع به نواختن میکند. تارانتينو اين قطعه را از صفحههای گرامافون مادربزرگش پيدا کرده و صاحب آن و ورثهاش همه مردهاند و تارانتينو ناچار شده حق و حقوق آن را از نوه صاحب اثر بخرد (که البته آن نوه از وجود اين قطعه اصلا خبر نداشته). طبعا اوما تورمن همه را میکشد و هرکدام از فيگورهايش اشارهای به يکی از فيلمهای شرقی است. امير قادری در ایٰران برای فيلم غش و ضعف میرود و برايش در فيلم و فيلمنگار و دنيای تصوير و شرق و همشهری و هفت ۲۴۳۴۸ کلمه نقد مینويسد و چون باز هم مطلب داشته به دفتر کيهان میرود و از حسين شريعتمداری تقاضای يک صفحه سينمايی میکند. از اين ۲۴۳۴۸ کلمه ۸۰۶ تايش «استاد» و ۴۵۲ تايش «معرکه» است.