خشم و هياهو برای يک مشت دلار
کتاب «پيرمردها کشوری ندارند» (No Country for Old Men) اثر «کورمک مککارتی» را خواندم. مککارتی پارسال بخاطر کتاب آخرالزمانی «جاده» (The Road) جايزه معتبر پاليتزر گرفته بود و همين امسال هم که برادران کوئن کتاب «پيرمردها...» اش را تبديل به فيلم کردند و در جشنواره کن شرکت دادند. عموما سبک مککارتی را مشابه «ويليام فاکنر» میدانند (آقا نويسندهای از نيمه دوم قرن بيستم وجود دارد که يا خودش يا ديگران يکجوری به فاکنر ربطش نداده باشند؟) و از او به عنوان يکی از مهمترين نويسندههای معاصر آمريکا ياد میشود. کتابش بد نبود هرچند چندان باب طبع من نبود. من معمولا با کتابهايی که سير فکری شخصيتها را تعقيب نمیکنند و صرفا توصيف صحنه و ديالوگ هستند حال نمیکنم هرچند اين قالب برای اقتباس سينمايی عالی است (مقايسه کنيد با کتابهای کوندرا). طرح کلی داستان، قصه يک آدم معمولی است که تصادفا دو ميليون دلار پول که از يک معامله مواد مخدر به جا مانده پيدا میکند و گروههای مختلف تبهکار دنبالش میافتند و پليس نيز سعی میکند از او و همسرش حفاظت کند.
با شناختی که از کوئنها دارم فکر کنم فضای به شدت خشن و تگزاسی کتاب را خيلی خوب درآورده باشند. نقشآفرينی «خاوير باردم» هم در قالب يک جانی بالفطره روانی بايد جالب باشد.
يک چيزی که توی خيلی از کتابها میبينم و نمیتوانم خودم را متقاعد کنم که کار خوب يا بدی است اصرار نويسنده بر از بين بردن مرز بين ديالوگ و شرح صحنه است. معمولا به شکل مرسوم بايد جملهای که از زبان شخصيت داستان نقل میشود از بقيه نثر متمايز باشد مثلا با گيومه يا يک خط افقی اول سطر يا حروف ايتاليک و امثال آن. ولی بعضی نويسنده ها نه تنها به ندرت اشاره میکنند که جمله از دهان کدام شخصيت خارج شده بلکه بين ديالوگ و توصيف صحنه هم تمايزی قائل نمیشوند که اين مساله باعث سردرگمی خواننده میشود. همين آقای مککارتی و پير مرشدشون جناب فاکنر اينکاره هستند (ساراماگو هم همچين عادتی داشت بعلاوه اينکه ويرگول اينا هم تو کارش نبود). شايد هدف اين است که خواننده با دقت بيشتر متن را بخواند و بيشتر درگيرش شود. هرچيزی که هست به نظرم چنين ترفندهای فرامتنی به محتوا آسيب میرساند. کسی نظری دارد؟
اين دو قطعه از متن کتاب «پيرمردها...» را با ترجمه سريع خودم اينجا آوردهام. از زبان کلانتر ناحيه و به مخالب نامشخص نقل شده است. يک نگاهی بندازيد بد نيست:
وقتی تلويحا همسرش را ستايش میکند:
But she seen I wanted to so that's what we done. She's a better person than me, which I will admit to anybody that cares to listen. Not that that's sayin a whole lot. She's a better person than anybody I know. Period.
People think they know what they want but they generally dont. Sometimes if they're lucky they'll get it anyways. Me I was always lucky. My whole life I wouldnt be here otherwise. Scrapes I been in. But the day I seen her come out of Kerr's Mercantile and cross the street and she passed me and I tipped my hat to her and got just almost a smile back, that was the luckiest.
People complain about the bad things that happen to em that they dont deserve but they seldom mention the good. About what they done to deserve them things. I dont recall that I ever give the good Lord all that much cause smile on me. But he did.
ديدش من دوست دارم اين کار رو بکنم و همين کار رو کرديم. او نسبت به من آدم بهتری است، که اين رو به هرکس که برايش مهم باشد اذعان میکنم. البته نه اينکه با اين حرفم چيز خيلی زيادی گفته باشم. او از هرکسی که تا حالا شناختهام بهتر است. نقطه.
مردم فکر میکنند میدانند چه میخواهند ولی عموما اينطور نيست. بعضی اوقات اگر خوششانس باشند بههرحال به آن میرسند. من هميشه خوششانس بودهام. در غير اينصورت الان اينجا نبودم. چه مخمصههایی رو رد کردم. ولی روزی که او را ديدم که از مغازه خارج شد و از خيابان عبور کرد و کلاهم را به احترامش برداشتم و او در جواب تقريبا لبخند زدُ بزرگترين شانس زندگی من بود.
مردم از اتفاقات بدی که برايشان میافتد شکايت دارند و میگويند حقشان نيست ولی به ندرت به اتفاقات خوب اشاره میکنند و به اينکه چه کردهاند که شايسته آن باشند. يادم نمیآيد چه چيزی به خدای مهربان دادم که باعث آن لبخند شد. ولی اين کار را برايم کرد.
وقتی از تلويزيون انتقاد گزندهای میکند:
What I was sayin the other day about the papers. Here last week they found this couple out in California they would rent out rooms to old people and then kill em and bury em in the yard and cash their social secrurity checks. They'd torture em first, I don't know why. Maybe their television was broke.
اما آن چيزی که آن روز درباره روزنامهها میگفتم. هفته پيش در کاليفرنيا يک زوج را گرفتند که اتاقهايشان را به آدمهای پير اجاره میدادند و آنها را میکشتند و در حياط خاکشان میکردند و چکهای بازنشستگیشان را نقد میکردند. اولش شکنجهشان میکردند، نمیدونم چرا. شايد تلويزيون خونهشون خراب شده بوده.