از سر دلسوزی
احتمالا تا حالا براتون پيش اومده که برای يه شخصيت داستانی (توی رمان، فيلم و ...) احساس دلسوزی شديد کنين. معمولا اين حالت برای قهرمان داستان پيش مياد وقتی که خالق اثر به اندازه کافی برای ساختن شخصيت وقت صرف کرده و حالا میخواد از دلبستگی مخاطب به قهرمان داستانش استفاده ببره، واسه همين وقتی بلايی سر اين شخصيت مياد دلسوزی مخاطب برانگيخته میشه.
ولی يکی از شخصيتهايی که من شديدا براش حس دلسوزی دارم به هيچ وجه شخصيت اصلی فيلم نبوده و اتفاقا در همون اولين سکانسی که وارد داستان میشه جوری رفتار میکنه که آدم حس ترحم بهش پيدا میکنه. «پاول جياماتی» که معمولا نقش آدمای شکستخورده و سرکوبشده رو بازی میکنه (طنز قضيه اينجاس که با بازی توی يه نقشی شبيه همين توی فيلم Sideways کلی موفقيت کسب کرد) توی فيلم «قصهگويی» (Storytelling) نقش کوتاه يه کارگردان فيلم مستند رو داره. وقتی اولين بار وارد فيلم میشه کتاب سال دبيرستانی که زمانی توش درس میخونده رو برمیداره و به يه دختر همکلاسی سابقش زنگ میزنه. از نوع حرف زدنش معلومه که حس آزاردهنده تنهايی باعث اين کارش شده. يه کم حرفای کليشهای میزنن. زنه ازش میپرسه که آيا بازيگری رو ادامه داده يا نه. جواب میده که نه به درد نمیخورده و ولش کرده. بعد زنه میپرسه بعدش چکار کرده. جواب میده که به دانشکده حقوق رفته ولی بعد ول کرده. زن میپرسه بعدش چی؟ جواب میده که نوشتن رو شروع کرده. زن میپرسه کتابی چاپ کرده من اسمش رو شنيده باشم؟ جواب میده نه ناشرها آدمای مزخرفی هستن و نويسندگی رو ول کرده. آخرش میگه که الان کار مستند میکنم. زنه میپرسه چيزی ساختی که من شنيده باشم؟ جواب میده که نه منتظر يه وام هستم که کار اولم رو بسازم.
بعد از زن درباره خودش سوال میکنه و زن جواب میده که ازدواج کرده و سه تا بچه داره. ظاهرا تير قهرمان ما به سنگ خورده و به نظر مياد سر مخاطبش حسابی با زندگی گرمه و وقتی برای يه آدم بيچاره تنها نداره. زن ادامه میده که من الان کار دارم بايد برم بعدا بهت زنگ میزنم. قبل اينکه جياماتی چيزی بگه زن تلفن رو قطع میکنه. اوج سکانس اينجاس. بدون اينکه تاکيدی روی جمله آخر بشه آروم میشويم که قهرمان معصوم زمزمه میکنه: «شايد تلفنش caller ID داشته...»
1 Comments:
معلومه كه خيلي حوصلت سر رفته نه!!!؟
Post a Comment
<< Home