.comment-link {margin-left:.6em;}

سکوت سنگين

Sunday, January 29, 2006

اينا راست ميگن يا اونا؟

اينا: خداوند در همه مراحل زندگی انسان رو مورد امتحان و آزمايش قرار می‌ده تا عيار انسان مشخص بشه و معلوم بشه در مقابل دوراهی‌ها کدوم راه رو انتخاب می‌کنه. پيغمبرا چون انسانهای والاتری هستن در معرض امتحانات سخت‌تری قرار می‌گيرند.
اونا: خدا يک وجود ساديستی است که از اينکه همه چيز ايوب را ازش بگيره و پدر و پسر رو به جون هم بندازه (ابراهيم و اسماعيل) لذت می‌بره.
اينا:‌ خدا خونه کعبه رو قرار داد که مسلمونها هر روز پنج مرتبه به سويش نماز بخونن و سالی يک بار دور هم جمع شوند و اتحاد بين خودشون رو تقويت کنن.
اونا: محمد نه تنها بت‌پرستی رو از بين نبرد بلکه اون رو تقويت کرد و حالا مسلمونها روزانه پنج مرتبه سجده بر مهر می‌گذارند و سالی يک بار دور خانه‌ای که از سنگ و چوب است طواف می‌دهند.
اينا:‌ هنر محمد اين بود که تونست مقدسات و محرمات قديمی را به شکل نامحسوسی تغيير بده و به سمت توحيد سوق بده تا برای پيروانش راحت‌تر باشه.
اونا:‌ محمد يه شياد بود که آداب و رسوم فرهنگ‌های منسوخ شده و نشده رو به اسم دين خودش تغيير نام داد.
اينا: انسان موجود فراموشکاريه که با وجود اين همه علايم و نشانه‌ها وجود خدا رو در زندگی فراموش می‌کنه پس بايد هر لحظه به او تذکر داد.
اونا:‌ خدا اگر هم وجود داشته باشه وجود خودشيفته‌ايه که توی هر صفحه کتابش از خودش تعريف می‌کنه و بعضی اوقات از اينکه بنده‌اش رو دست بندازه لذت می‌بره (نيرنگ زدند و خدا به آنها نيرنگ زد و خدا بزرگترين نيرنگ‌باز است).
اينا: خدا با ارسال پيغمبرها می‌خواد راه سعادت رو به انسان نشون بده ولی اکراهی هم در پذيرش اين راه نيس.
اونا:‌ مسلمونها مثل هر دين ديگه‌ای در جذب پيروان جديد فعالند ولی بر خلاف اديان ديگه مجازات کسی که مسلمان به دنيا اومده و می‌خواد دينش رو تغيير بده مرگه. اسلام می‌گه برترين دينه ولی اگه کسی به خلاف اين نتيجه برسه چی؟‌
اينا:‌ خدا برای اينکه انسان به هدف زندگی‌اش برسه و پروردگارش رو پيدا کنه در او فطرت خداجويی قرار داد.
اونا:‌ انسان‌ها ذاتا ناتوانند و می‌خواهند خودشون رو به قدرت برتری تکيه دهند. پيغمبرها شيادانی بودن که از اين نقص بشری برای اهداف خودشون استفاده کردند. اونهايی که به خدا تکيه می‌کنند انسانهايی ترسو و بی‌اراده‌ان.
اينا: هر واقعه‌ای در جهان هستی نيازمند اراده خداست و هر موجودی وجود خود رو از خدا می‌گيره و اراده خدا علت تامه هرچيزيه.
اونا: داروين و «انتخاب طبيعی»
...

اينا راست می‌گن يا اونا؟ آيا اينطور نيس که ما قلبا چيزی رو می‌پسنديم بعد سعی می‌کنيم يه جوری توجيهش کنيم؟ آيا همه چيز نسبی نيس؟

بعدالتحرير: بعد از نوشتن اين پست برای بعضی از دوستان اين سوءتفاهم پيش اومد که من باورهای خودم رو به اين شکل نوشتم. از سبک نوشته کاملا مشخصه که نظر دو جبهه غالب رو نوشتم و از هيچ جای نوشته هم برنمياد که طرف گروه خاصی رو گرفته باشم. اينها صرفا گلچين حرفهايی بود که طی اين چند سال خوندم و شنيدم. در ضمن اگر زمانی بخوام نظر خودم رو بگم نقاب نمی‌زنم و از کسی نمی‌ترسم. صريحا حرفم رو می‌نويسم.

Friday, January 27, 2006

هنرمند و زندگی با او

موقعی که ايران بودم از دوستام شنيده بودم که وقتی از يکی از استادای دانشگاهمون پرسيده بودن نظرش درباره زن گرفتن چيه پوزخندی می‌زنه و جواب می‌ده که «شما وقتی شير می‌خواين بخورين می‌رين شير پاکتی می‌خرين يا می‌رين يه گاو می‌خرين می‌ذارين توی خونه؟» کاری به متانت يا وقاحت حرفش ندارم و اصلا نمی‌خوام بحث رو به مقوله‌های فمينيستی يا ميس‌اوجينستی (misogynism) بکشونم ولی از تمثيلش می‌خوام تو بحث پايين استفاده کنم:
چند بار تا حالا شنيدم که مثلا يه نفر گفته خوش به حال زن يا شوهر يا بچه‌ها و پدر و مادر و غيره فلان هنرمند. در اينکه هميشه با فلان هنرمند بودن، با او غذا خوردن، با او همبستر شدن، در فعاليت‌های اجتماعی با او بودن امتيازيه که شکی نيست. خود من آرزومه (آرزو شايد کمی اغراق باشه ولی نمی‌تونم علاقه‌ام رو کتمان کنم)‌ که با فلان نويسنده يا فلان کارگردان به کافی‌شاپ يا رستوران برم (در مورد همبستر شدن نظرم رو محفوظ نگه می‌دارم!) ولی زندگی شانه‌روزی با اونها غيرقابل‌تحمله. دليل اولش بخاطر تعهد و شيفتگی هنرمند به هنرشه و غفلتی که نسبت به اطرافيانش داره و دليل دومش به طبع و احساس نازک (و در نتيجه اراده ضعيف) هنرمند در قبال عشقهای زمينی برمی‌گرده و تعجبی نداره که خيلی از هنرمندها همجنس‌باز بوده و هستن (چون با اولين تحريک تسليم می‌شن) و البته اين حس تو هنرمندهايی که با هنر اصيل‌تر و درونی‌تر سر و کار دارن بيشتره (مثل نقاش‌ها و شعرا و کمتر در نويسنده‌ها و کارگردان‌ها). البته تاثير زوج در زندگی و جهت فکری و آثار هنری هنرمند انکارناپذيره که شايد تو نوشته‌ ديگه‌ای راجع بهش بنويسم. فيلم «زيبای مزاحم» با بازی «ميشل پيکولی» و «امانوئل بئار» مثال جالبی به نظر می‌رسه. پيکولی يه نقاش پيره که دوران پرفروغی داشته و در جوانی از همسرش پرتره می‌کشيده کم‌کم با پا به سن گذاردن همسرش خودش هم دست از نقاشی می‌کشه تا اينکه زوج جوانی به خونه‌شون سر می‌زنن. جوانی و سرزندگی و لوندی امانوئل بئار باعث می‌شه پيکولی دوباره دست به کار بشه و «جوانی» رو به تصوير بکشه. خلاصه اگه از آثار هنرمندی خوشتون مياد لازم نيس باهاش ازدواج کنين فقط اثرش رو تهيه کنين بذارين خالق اثر به حال خودش باشه (شير بخرين چرا گاو رو می‌خواين بخرين!؟)

Monday, January 23, 2006

زورو و ايزابل آلنده (آينده)

وقتی بچه بودم يه ملافه سفيد دور گردنم گره می‌زدم و خيال می‌کردم که مشکيه و باز هم خيال می‌کردم که دور چشمانم هم پارچه مشکی وجود داره و با شمشير اسباب‌بازی رسما برای خودم زورو می‌شدم و به جنگ بدجنسها می‌رفتم. البته نقش اونها (و گروهبان گارسيا) رو هم خودم بازی می‌کردم و زیاد هم برام مهم نبود که هر دفعه که تغيير نقش می‌دم بايد شنل رو باز و بسته کنم...
زورو شخصيتی تخيلی و داستانی است که مثل بقيه قهرمانهای قصه‌ها طرفدار فقراست، قوی است ولی نقاط ضعفی هم داره گرچه هميشه با کمک دوستاش بر دشمن‌ها غلبه می‌کنه. به اذعان «باب کين»، طراح کتابهای مصور بتمن، که ايده فيلمهای بتمن هم از همانها می‌آمد، زورو منبع الهام او برای خلق شخصيت آمريکايی‌شده بتمن بوده است. خود زورو هم که به کرات در فيلمها و کارتونها به تصوير کشيده شده است (نمونه‌های آخرش همین «نقاب زورو» و «افسانه زورو» هستند) و خود من به شخصه او رو به همه شخصيت‌های شبيه‌اش ترجيح می‌دم. وقتی فهميدم «ايزابل آلنده» (يا اينطور که می‌گن درست‌تره، «آينده») کتابی درباره زورو نوشته خيلی تعجب کردم چون اصلا ساختار داستانهای «آلنده» و ماجراهای زورو برای همديگه وصله ناجور هستن. ولی کنجکاوی من نسبت به هر دو طرف قضيه (آلنده يکی از نويسنده‌های موردعلاقه منه) باعث شد بيشتر تحقيق کنم و فهميدم که آلنده، داستان زندگی زورو از تولد تا جوانی‌اش و اينکه چطور «ديه‌گو دو لا وگا» تبديل به زورو می‌شه رو با استفاده از تخيل خودش و مستندات پراکنده‌ای که از شخصيت زورو در دسترس‌اش بوده به رشته تحرير درآورده. اتفاقا آنطور که خواندم کتاب موردپسند آنهايی که انتظار يک رمان اکشن و پر از توصيفات شمشيربازی را داشته‌اند خوش نيامده. کتاب رو از کتابخونه گرفتم و شروع به خوندنش کردم و من که هم در کتاب خوندن تنبل هستم هم در اون برهه سرم به شدت شلوغ بود خيلی سريع تمومش کردم. رمان خيلی دقيق شخصيت زورو را معرفی می‌کنه و اينکه مهارت‌هاش رو از چه جاهايی به‌دست آورده و در دوران کودکی و نوجوانی چه زندگی‌ای داشته و آرمان‌هايش از کجا آمده‌اند و از اين نکته هم غافل نمی‌مونه که ماجراهای عشقی‌ زورو رو با خواننده در ميون بگذاره. به نظر من قدرت نثر و قلم آلنده در توصيف احساسات اوج‌گرفته و شديد آدمهاس چه در صحنه جنگ و چه در عرصه عشق. توصيفات جنگی که از آلنده خوندم فوق‌العاده‌ان و خشونت‌اش کاملا ملموس. شور عشقی که در وجود زورو رخنه کرده خيلی جالب پرورونده شده و به موقعش و بدون اينکه داستان اصلی رو به لکنت بندازه به اوج می‌رسه. جدای از داستان زورو، اين رمان روايت مستندی از تاريخ برهه‌ای از قرن نوزدهم ميلادی در کاليفرنيا و اسپانياست. دوره استثمار سرخپوستان در آمريکا و اوج و افول ناپلئون در اروپا. آلنده اينقدر اين بستر تاريخی (و مشخصات جغرافيايی)‌ رو دقيق شرح می‌ده که خواننده تصور می‌کنه که نکنه زورو واقعا وجود داشته. نمی‌دونم آيا کسی مشغول ترجمه اين کتاب به فارسی هست يا نه ولی اگه به نسخه انگليسی يا اسپانيايی کتاب دسترسی دارين خوندنش رو شديدا توصيه می‌کنم.

Thursday, January 19, 2006

پالپ فيکشن

برای اونايی که احيانا هنوز نمی‌دونن اسم اين وبلاگ از کجا اومده: «سکوت سنگين» يا «سکوت آزارنده» (يا يه چيزی مثل اين که هنوز معادل فارسی قشنگی براش پيدا نکردم و از نظرات شما خوشحال می‌شم) عبارتيه که از دهن «ميا والاس» (اوما تورمن) در فيلم دوست‌داشتنی «پالپ فيکشن» خارج می‌شه. برای اونهايی که نديدن يا يادشون نيس اون قسمت از ديالوگ رو که بستر اين عبارت رو تشکیل می‌ده اين پايين ميارم.
وينسنت وگا (جان تراولتا) خلافکار خرده‌پايی‌ است که به دستور رييس‌اش، همسر رييس، ميا والاس، رو به رستورانی برده تا سرش رو گرم کنه. اين دو اولين باره که همديگه رو می‌بينن و طبعا حرف چندانی ندارن. بعد از چند لحظه سکوت:
ميا: از اين متنفر نيستی؟
وينسنت: از چی؟
ميا: سکوت سنگين.
ميا (ادامه): چرا ما فکر می‌کنيم که بايد چرت و پرت بگيم تا احساس خوبی داشته باشيم؟
وينسنت: نمی‌دونم ولی سوال خوبيه.
ميا: فقط وقتی که يک نفر خاصی رو پيدا کردی هست که می‌تونين يه دقيقه خفه شين و با خيال راحت در سکوت همديگه شريک بشين.
وينسنت: خب فکر نکنم ما به اونجا رسيده باشيم. ولی نگران نباش ما تازه همديگه رو ديديم.

احتمالا همه ما تجربه اين سکوتهای سنگين رو داشتيم نه؟

Tuesday, January 17, 2006

زندگی بورژوازی و طبقه کارگر

من با اينکه هميشه دم از ايده‌آل‌های کمونيستی زدم و خودم رو حافظ منافع کارگر و کلا فقرا نشون دادم (که البته هستم و حتما تا اونجايی که بشه کمک خودم رو هم می‌کنم) ولی ذاتا شيفته زندگی بورژوازی هستم. هميشه دنبال يه زندگی شيک و لوکس بودم. هميشه از ديدن مهمونی‌هايی که آنتونيونی توی فيلمهای دهه شصت‌اش نشون می‌داد لذت می‌بردم و دلم می‌خواست يه بار خودم از اون مهمونی‌ها بدم، از همونا که کنار استخر می‌شينن و پيشخدمت با سينی پر از گيلاس‌های شامپاين دور استخر می‌چرخه و آدما با هم صحبت می‌کنن و يکی می‌گه «It was an honor to meet you» و اون يکی جواب می‌ده «The honor is mine» و يه طرف ديگه يه مرد با کت فراک دست زنی لباس شب پوشيده رو می‌بوسه و ... بهرحال از اين زندگی رويايی و اون خونه‌ای که توی سالن پذيرايی‌اش تابلوهای رامبراند و مونه آويزون باشه خيلی فاصله دارم ولی يه اتفاق جالبی روزهای آخری که ايران بودم افتاد. مامانم يه نوار بهم نشون داد که در سن چهار سالگی ضبط کرده بودم. اون موقع‌ها مامانم بهم ياد داده بود که چطور با ضبط صوت کار کنم. من هم پاش می‌نشستم و قصه می‌گفتم و ضبط می‌کردم و مامانم هم به کارهای خودش می‌رسيد. توی يکی از داستانها، قصه مردی رو می‌گم که به يه کشوری (فکر کنم سوييس) رفته بود و از اونجا برای مردم فقير (!) ايران يه نامه به همراه دويست هزار تومن پول می‌فرسته و توی نامه می‌نويسه (تا اونجايی که خاطرم هست): «اين پول رو بين مردم ايران تقسيم کنين تا به خوبی و خوشی زندگی ‌کنن ولی من اينجا دو ميليون تومن پول دارم و از همه شما پولدارترم.»
از نظر فرويد زندگی آدمها در بزرگسالی بازتاب و نتيجه دوران کودکی‌شون هستش و شخصيت فرد در همون دوره کودکی ساخته می‌شه. فکر کنم من هم در اين جمله از قصه‌ام رويکردم و سبک دوست‌داشتنی زندگی‌ام رو به بهترين شکل بيان کردم...

Sunday, January 15, 2006

با هم فيلم ديدن در ايران

از اين آدمهايی که چند روز خارج کشور بودن حس برشون می‌داره و وقتی به ايران برمی‌گردن از زمين و زمان انتقاد می‌کنن انگار که هيچوقت هوای اين کشور رو تنفس نکرده بودن و روی خاکش پا نذاشته بودن بدم مياد. واسه همين سعی کردم وقتی ايران می‌رم اگه چيزی می‌بينم حدالامکان به روی خودم نيارم. در نهایت در چند مورد از اين خويشتنداری عاجز بودم. جدا از ترافيک و آلودگی (که صدای هرکسی رو درآورده بود و می‌شد يواشکی با خودشون هم‌صدا شد) ماجرای سينما رفتنم رو مجبور شدم با شکوه و گلايه برای چند نفر تعريف کنم. از اونجايی که باز هم طبق معمول فيلمای کيميايی، «حکم» هم سر و صدا به پا کرده بود مجبور شدم قسم ام مبنی بر اينکه هرگز از کيميايی فيلم نخواهم ديد رو بشکنم و چون اکثر اونهايی که می‌شد باهاشون فيلم رو ببينم يا ديده بودنش يا هنوز قسم خود رو نشکونده بودن به ناچار تنهايی پا به سينما استقلال گذاشتم. خوشبختانه تاريکی سالن باعث نشد قبل فيلم شاهد کثيفی هول‌برانگيز کف سالن باشم که لايه‌ای از پس‌مانده هرآنچه در سينما قابل‌خوردن بود بيرحمانه پوشانده بودش. فيلم شروع شد (و همانطور که می‌دانيد در سينماهای ايران شماره صندلی می‌دهند و محکوم هستی تا پايان نمايش همانجايی که هستی بنشينی) و چند دقيقه نگذشته بود که صدای موبايل بغلدستی‌ام شنيده شد. صدايی بلند و ريتميک بود که تناقضی آشکار با صحنه‌های فيلم نوآرگونه کيميايی ايجاد می‌کرد. گفتم حتما يادش رفته موبايلش رو خاموش کنه و الان اين کار رو می‌کنه ولی يکدفعه صدای الويی شنيدم و بعدش احوالپرسی‌ای و صحبتی که نه شرمی در صدا بود و نه تلاشی مبنی بر پايين آوردنش. انگار که توی پارک حرف می‌زد. حرفش را زد و خدافظی کرد و گوشی رو قطع کرد. سرم رو برگردوندم و ديدمش. تيپی کارگرمآب داشت و سی و اندی ساله. مشغول ديدن فيلم شدم تا اينکه چند دقيقه بعد همان صدای آشنا شروع به نواختن کرد و در کمال ناباوری حتی گوشی رو نگذاشته بود که لااقل به جای زنگ زدن بلرزد. باز هم سناريو تکرار شد. تا يک ساعت بعد اين ماجرا چهار بار ديگر تکرار شد و گويا بار چهارم بغلدستی نازنينم به بيرون احضار شده بود و من هم با يک «برو که ديگه برنگردی»‌ زيرلب به بدرقه‌اش رفتم و واقعا ديگه هم برنگشت. ولی واکنش مردم هم برام جالب بود. انگار نه انگار. اصلا مثل اينکه مساله براشون حل شده بود و اگر روزی از ۱۰۰۰ نفر داخل سالن موبايل ۹۹۹ نفر هم شروع به زنگ زدن کنه و نفر هزارم بخواهد توی اين حموم زنونه فيلم رو ببينه نمی‌تونه اعتراضی بکنه و انگار اين تجربه «با هم فيلم ديدن» گلی است که اين مسايل خارهای اجتناب‌ناپذيرش هستن. خب غر زدن بسه و شما هم از من نشنيده بگيرين.

Friday, January 13, 2006

بازگشت از ايران

دلم می‌خواست واسه شروع اين وبلاگ يه مناسبت خاصی داشته باشم. قبل اينکه به ايران برگردم می‌خواستم آخرين پست قبل اولين بازگشت رو اينجا بفرستم که نشد. به ايران که رسيدم می‌خواستم اولين پست بعد اولين بازگشت رو بنويسم که باز هم نشد. موقع برگشت به ونکوور می‌خواستم آخرين پست زمانی که ايران هستم رو بنويسم که نرسيدم. حالا الان که تازه به ونکوور برگشتم فکر کنم اگر اين پست رو نکنم تا آينده نامعلومی مناسبت خاصی نخواهد بود.
قبل اينکه به ايران برگردم اين بازگشت برام هم کابوس بود هم رويا و البته اطرافيان هم در شکل‌گيری اين دو موثر بودن. چقدر شنيدم که اونجا ممکنه از ديدن يه چيزايی ناراحت بشی يا ممکنه اون چيزی که فکر می‌کنی نباشه و البته در کنارش خيلی‌ها می‌گفتن ايران رفتن يه ماهه خيلی خوبه و خوش می‌گذره و از اين حرفها. خلاصه برگشتم و ديدم. نمی‌خوام درباره اينکه چقدر حرف اونها صحت داشت چيزی بگم. لحظه لحظه حضورم توی ايران، کشوری که (بی اغراق) بيشتر از هرچيزی و هرکسی دوستش دارم، لذتبخش بود ولی هر صحنه‌ای و هر اتفاقی و هر ديداری ضمن نوستالژيک و خاطره‌انگيز بودنش يه تلنگر نفرت‌انگيز توی مغزم بود که انگار من از اين آدمها و اين مکانها دور شدم و اون سندروم لعنتی و اجتناب‌ناپذير دوهوايی شدن رو تقويت می‌کرد. نمی‌دونم پرواز ونکوور به تهران حرکت به سوی خانه بود يا تهران به ونکوور. نمی‌دونستم توی خونه‌ای که در تهران واقع شده می‌تونم تلفن رو جواب بدم يا نه و خيلی چيزهای ديگه‌ای که نمی‌دونستم يا از فکر کردن دربارشون فرار می‌کردم...
اين وبلاگ قراره ترکيب دو وبلاگ قبلی‌ام باشه و درش از هرچيزی نوشته بشه. بهتره توضيح بيشتری ندم...